در برشی از کتاب «شاهین بر آفتاب» میخوانیم:
حال و هوای عجیبی بین بچه رزمندهها حاکم شده بود. بعضیها تکبهتک و تعدادی هم چند نفری، در گوشهای جمع شده بودند و نامه و یا وصیتنامه مینوشتند. چند نفری در حال نماز خواندن بودند. ولی غریبتر از همه، حال و هوای پیچک بود. گاهی مینشست و نیروها را فقط نگاه میکرد، گویی در حال فکر کردن بود. گاهی قرآن به دست میگرفت، آیات آن را میخواند و گریه میکرد. گاهی هم فرازهایی از دعاهای مستحبی را زمزمه میکرد. شام را که توزیع کردند، از نیروها خواستیم کمی استراحت کنند تا برای حملهی نیمهشب، سرحال باشند. اما چنان شور و ذوقی بین آنها حاکم بود، که کمتر کسی را میشد در حال استراحت دید. پیچک بعد از صرف شام، غسل شهادت کرد. بعد تا حوالی ساعت دو نیمه شب؛ که نیروها را برای عزیمت به سمت خط جمع کردیم و نظم و نظام دادیم، کمی هم استراحت کردیم. هر چه به ساعت شروع عملیات نزدیکتر میشدیم، چهرهی پیچک برافروختهتر میشد. چنان غوغایی در دلش بود، که آثار آن را در صورتش میشد به وضوح دید. آمادهی حمله که شدیم، دیدم پیچک اورکت کرهای من را پوشیده. به او گفتم: چرا اورکت من را پوشیدی؟ گفت: آخر، من اورکت ندارم. گفتم: خب؛ نداشته باش. این که دلیل نمیشود اورکت من را بپوشی! گفت: آخر هوا خیلی سرد است. گفتم: برای من هم هوا سرد است. گفت: تو امشب به یگان سوار زرهی مأمور شدهای، داخل نفربر زرهی که خیلی سرد نیست، ولی من باید روی قلهها بروم و آنجا سردتر است. گفتم: اینطوری اگر شهید بشوی، به جای من دفنات میکنند. چون بالای در جیب اورکت، من روی پارچهای نام و نام خانوادگیام را دوختهام. گفت: خب چه بهتر! ناشناس دفن میشوم. بعد گفت: شفیعی جان؛ لطفا سر اورکت با من جروبحث نکن. آنجا هوا خیلی سرد است و من هم امشب، چارهای جز پوشیدن اورکت تو ندارم.
کتاب شاهین بر آفتاب؛ گلعلی بابایی
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.