در برشی از کتاب «تو عاشق شدی» میخوانیم:
به پیکم گفتم: «برو به آقارضا خبر بده که مهماتمون تموم شده و اینجا دیگه
جای موندن نیست.»
بعضی از دوروبریها که کنارم ایستاده بودند، چپچپ نگاهم کردند که چرا صابری این حرف را میزند! حدود ساعت نهونیم ده صبح بود.
از بچهها پرسیدم: «چقدر مهمات داریم؟»
گفت: «هفت گلولۀ آرپیجی و یک نوار صدتایی تیربار.» مهمات ما ته کشیده بود. تا حالا چند پاتک دشمن را دفع کرده بودیم و دیگر توانی برای ماندن در پشت دژ نداشتیم. به چشم یکی از بچهها ترکش خورده بود. آمد و در سنگر ما نشست. مهدی فاتحی، فرمانده دستهمان، ترکش خورده بود و داشت تمام میکرد. به جواد خراسانی گفتم تا دیر نشده او را با چند نفر به عقب بفرستد. توی آن شرایطی که هر لحظه یک خبر بد میرسید، یک لحظه توی خودم رفتم. با خودم گفتم: «خدایا! ما هیچی نداریم… هیییییچی نداریم… نه هلیکوپتر داریم، نه تانک داریم، نه آتش درست و حسابی. هیچی… هیچی…» یکدفعه حالم دگرگون شد. احساس کردم در این دریای آتش، هیچ یار و یاوری ندارم و به تمام معنا ناامید شدم. یاد پیامبر (ص) در جنگ بدر افتادم. پای منبر شنیده بودم که پیامبر (ص) در جریان جنگ بدر، محاسن مبارکش را روی زمین گذاشت و فرمود: «خدایا! اگر این جماعت شکست بخورند، تو دیگر عبادتکنندهای نداری!» از سنگر بیرون آمدم. سرم را گذاشتم روی خاک و سجده کردم. با خودم فکر کردم حالا که حالم دگرگون شده از خدا چه چیزی بخواهم. میدانستم لحظٔە مهمی است. چیزی که در این لحظه از خدا میخواستم خیلی اهمیت داشت. گاهی یک نفر دعا میکند: خدایا به دل رئیسم بینداز که حقوقم را زیاد کند. یعنی گویی خدا بلد نیست از چه راهی به این شخص پول بدهد و این خودش میتواند نوعی شرک باشد. ولی من به یک جایی رسیده بودم که میدانستم جز خود خدا هیچکس نمیتواند به ما کمک کند.
- کتاب تو عاشق شدی؛ جواد کلاته عربی _ آزاده جهان احمدی
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.