شب بیقراری من
نام کتاب: شب بیقراری من
زندگینامه شهید مدافع حرم احمد گودرزی
معرفی کتاب: سیزدهمین کتاب از مجموعه مدافعان حرم حاوی روایت زندگی شهید مدافع حرم احمد گودرزی به قلم شیرین زارعپور میباشد. شهید مدافع حرم، سرهنگ پاسدار شهید احمد گودرزی، روز اول فروردین سال ۱۳۵۷ در شهرستان بروجرد به دنیا آمد. وی تابستانها کار میکرد که خرج تحصیلش را دربیاورد و اینگونه کمی فشار را از دوش پدرش بردارد. شهید گودرزی عضو لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) بود که در تاریخ ۱۷ اسفند ۱۳۹۴ در شهر حلب سوریه به شهادت رسید. این کتاب زندگی این شهید یازده فصل، عکسها و اسناد مربوط به شهید گودرزی را شامل میشود.
برشی از کتاب «شب بیقراری من»:
دوسه سال بعد حالوهوای بازی بچهها عوض میشود. دیگر نه خبری از سنگ و گردو و تیلهبازی است، نه کمربند تن کسی را سرخ میکند. توی بیستمتری عباسی کلوپ باز شده. وقت بچهها آنجا میگذرد. هرکسی پولتوجیبیاش را میآورد وسط. بااینحال هنوز رسم مهماننوازی را بلدند. کسی از احمد برای بازی با آتاری پول نمیگیرد. اصرار که میکند، میگویند: تو بعداً پولش رو بده یا اصلاً یه بستنی مهمونمون کن!
کمکم پای آتاری و ویدئو به خانهها باز میشود. مامانها به روضه رفتهاند. یکی از بچهها آتاری دارد. همه جمع شدهاند آنجا. بهنوبت دستۀ آتاری را میگیرند و تنشان همراه هواپیمای داخل بازی بالا و پایین میشود. هنوز نوبت به احمد نرسیده که صدای اشرفخانم را از دم در میشنود که میگوید حاجآقا نیامده و روضه برگزار نمیشود. احمد که میبیند هنوز نوبتش نشده، میزند زیر گریه که من هنوز بازی نکردهام. از آن روز به بعد، قبل از همه نوبت احمد میشود. حسین که مثل همیشه هوای او را دارد، به بقیه میگوید یک ربع اول فقط احمد بازی میکند...
مثل هاجر
نام کتاب: مثل هاجر
خاطرات فاطمه سادات علیزاده ثابتی همسر شهیدان رضا و مهران عزیزانی
معرفی کتاب: دومین کتاب از مجموعه همسرانه نشر 27 بعثت به خاطرات فاطمه س ادات علیزاده ثابتی همسر شهیدان رضا و مهران عزیزانی به قلم مونس عبدیزاده میپردازد.
برشی از کتاب «مثل هاجر»:
وقتی پایم را داخل خانه گذاشتم، هوای خانه بر دلم سنگینی میکرد. همهچیز بههمریخته بود. هنوز بعضی از افراد فامیل برای سرسلامتی به خانه آقا رضا میآمدند. آنها رعایت حالم را میکردند. هر وقت در جمع آنها بودم، بغضشان را قورت میدادند. از طرف دیگر، سرفه محمدرضا برای یک لحظه قطع نمیشد. او علیرغم توصیههای پزشک بیمارستان، هنگام ملاقات، دچار سرماخوردگی شده بود. بعضی وقتها نیمههای شب به بیمارستان میرفتیم؛ اما فایدهای نداشت. دکترها فقط شربت سرفه و آنتیبیوتیک میدادند. مادرشوهرم با دیدن سینی داروی محمدرضا ناراحت میشد. میگفت: «خدایا، این بچه کوچیک چقدر باید این همه دارو بخوره؟» بعد از چند روز با نذرونیاز او، حال محمدرضا بهتر شد.
نقطۀ تسلیم
نام کتاب: نقطه تسلیم
خاطرات فرمانده بسیجی محمود امینی از دوران انقلاب اسلامی تا پایان دفاع مقدس
معرفی کتاب: زندگینامه یکی از فرماندهان لشکر 27 محمد رسول الله (ص) است که از ابتدا تا انتهای جنگ حضوری مستمر داشته است و در اکثر عملیاتهای مهم نقش فعالی ایفا کرده است. محمود امینی زاده در یکی از کوره روستاهای اصفهان به دنیا آمده و در تهران قد کشید و در همان دوران شاهنشاهی دوران سربازی را میگذارند. در ماههای ملتهب سال 57 به فعالیتهای انقلابی علاقهمند میشود. با آغاز جنگ تحمیلی داوطلب حضور در عرصه نبرد میشود و به همراه نیروهای ارتشی راهی جنوب میگردد. با تشکیل تیپ محمد رسول الله (ص) به دعوت شهید دستواره به این یگان تازه تاسیس میپیوندد و از یاران حاج احمد متوسلیان میشود. او تا پایان جنگ فرماندهی گردان خندق، مسلم، کمیل و حمزه را برعهده داشت و در برههای نیز فرمانده تیپ محوری بود. در طول این مدت او شش مرتبه مجروح میگردد و چندین بار در بیمارستان بستری می گردد اما با اندکی بهبود جسمی دوباره خود را به جبههها میرساند. او خاطرات بسیاری از فرماندهان جنگ، فرآیند طرح ریزی برای عملیات و رشادت رزمندگان و فرماندهان در صحنه نبرد دارد که در این اثر به شکل کامل و مبسوطی آنها را روایت کرده و حسین بهزاد نیز با حفظ امانت این خاطرات را در پانصد و چهل صفحه مکتوب کرده است.
برشی از کتاب «نقطه تسلیم»:
وقتی که آقا محسن بحث ضرورت نگهداری خط را مطرح کرد یکی از فرمانده گردانها گفت:« آقا محسن ما این مشکلات را در لشکر نداریم در بحث آموزش هم مشکلی نداریم. شما فقط منطقه و نقطه عملیات را برای ما مشخص کن ما نیروهایمان را دقیق توجیه میکنیم به آنها آموزش میدهیم و مأموریتمان را هم به نحو احسن انجام خواهیم داد؛ همان جور که تا حالا انجام دادهایم.» آقا محسن که گویا از قبل شنیده بود بحثهایی بین مجموعه فرماندهی لشکر با فرماندهان گردانهای آن وجود دارد میخواست ببیند آیا سیستم لشکر ۲۷ و استخوان بندی و اتصالاتش با فرماندهی تقویت شده و درست است یا اینکه شایعات حقیقت دارند و اینها بحران زده هستند. لذا پرسید:«الآن مشکل شما چیست؟» آن فرمانده گردان گفت:«مشکل ما یکی از برادرها در لشکر است.» محسن پرسید:«چه کسی هست؟» او گفت:«مشکل ما آقای دستواره است تا وقتی که ایشان هست مشکلات داخلی لشکر هم هست و حل شدنی نیست.»
قلب زمین مال ماست
انجام هر عملیات بزرگ در هشت سال دفاع مقدس حاصل ماهها جلسه و مشورت فرماندهان عالی رتبه سپاه و ارتش، کارهای اطلاعاتی و عملیاتی فراوان برای پی ریزی نقشه و طرح برای حمله و همچنین آماده سازی نیروهای پیاده نظام و توجیه فرمانده میان رده برای پیشبردن عملیات بوده است. یکی از بزرگترین عملیاتهای انجام شده پس از فتح خرمشهر به منظور ورود به خاک عراق و داشتن دست برتر در مذاکرات خاتمه دادن به جنگ عملیات والفجر مقدماتی بود.
کتاب «قلب زمین مال ماست» روایتی مستند از عملیات والفجر مقدماتی است که توسط پژوهشگر و نویسنده خوب دفاع مقدس گلعلی بابایی نوشته شده است. عملیات والفجر مقدماتی بعد از شکست عملیات رمضان برای اجرای در منطقه فکه جنوبی و به قصد تصرف شهر العماره و محاصره شهر بصره طرح ریزی شد. فرماندهان قصد داشتند با تصرف این منطقه دست رژیم بعثی را از خلیج فارس کوتاه کنند. اما با لو رفتن این عملیاتی، دشواریهای طبیعی این منطقه و همچینن برخی ناهماهنگیها در پیشروی لشکرهای عملیاتی سبب میشود تا این عملیات نیز با شکست مواجه شود اما با این وجود نیروهای مخلص ایرانی با شجاعت و توانی خارق العاده چندین روز در برابر پدافند سنگین دشمن مقاومت میکنند. این کتاب راوی حوادث ریز و درشتی است که قبل و بعد از این عملیات رخ دادند.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
صبح روز پنجم قبل از طلوع آفتاب نمازم را خواندم با همسفر شهیدم آخرین وداع را انجام دادم و دوباره به راه افتادم. حوالی ساعت ۱۰ صبح بود که بوتهای با برگهای سبز توجهام را جلب کرد. به طرف آن رفتم یک بوته کوچک خار بود که در کنار ساقهها و قبل از تیغههای تیز و بلندش چیزی شبیه به برگ سبز وجود داشت. میدانستم که اگر این خار بوته سبز را به دهان بگیرم ممکن است باعث زخمی شدن دهانم شود، ولی به قدری گرسنه و مخصوصاً تشنه بودم که نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. با کمک فکهایم ساقهای از این بوته را کندم. آن را با زبان به داخل دهانم کشیدم تیغ ها، تمام دهان، لب و زبانم را زخم کردند و خون از آنها جاری شد با سختی یک ساقه دیگر را هم خوردم تیغ ها واقعاً آزارم میدادند.
لباس شخصیها
کتاب «لباس شخصیها» خاطرات حاج قاسم صادقی از دوران حضور در گروه شبه نظامی فدائیان اسلام است. صادقی که در دوران نوجوانی و جوانی از پسرهای شر و شور تهران است با زمزمه انقلاب اسلامی و ملتهب شدن فضای شهر به دلیل جو مذهبی محلهشان وارد فعالیتهای انقلابی میشود و پس از پیروزی انقلاب نیز به خاطر فرمان امام به سربازی میرود. او گرچه پیش از شروع جنگ تحمیلی سربازی خود را به اتمام رسانده اما به دلیل عشق و علاقه به امام و انقلاب داوطلب اعزام میگردد. او در آبادان عضو گروه چریکی فدائیان اسلام میشود. گروهی تقریبا مستقل که به شکل پارتیزانی به خطوط صدام حمله میکردند. شهید شاهرخ ضرغام و دیگر جوانان بزن بهادر تهرانی نیز عضو این دسته بودند و تمامی زیر نظر شهید سیدمجتبی هاشمی فعالیت میکردند. گروهی که تفاوتهای فرهنگی و رفتاری بسیاری با دیگر رزمندگان داشتند ولی برای حفظ ناموس و عزت کشور جانانه دفاع کردند و برخی از آنان نیز به فیض شهادت رسیدند. این گروه یک سال فعالیت نمود و پس از آن به دلیل کارشکنی و تخریب برخی افراد مغرض از حضور در منطقه آبادان منع گردید. در حالیکه در آزادسازی حصر آبادان در عملیات ثامن الائمه نقش موثری داشت. حاج قاسم صادقی پس از جنگ یادمان این گروه مجاهد را در همان منطقه بنا نمود.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
ما تازه فهمیدیم شاهرخ چی توی کلهاش داشته و برای چی آن حرفها را به اسیر زد و بعدش هم آزادش کرد. این شد که معروف شدیم به گروه آدم خوارها. این اسم را در حقیقت عراقیها روی ما گذاشتند. آدم خوارها حلقه اول اطرافیان شاهرخ بودند که هر بلایی سر عراقیها در میآوردند. یک ماژیک هم گیر آورده بودند و روی ماشینشان نوشته بودند گروه آدم خوارها. این اسم واقعاً به بچههای شاهرخ میخورد. وقتی عراقیها را میگرفتند. حسابی اذیتشان میکردند. روی کولشان سوار می شدند. اگر کسی را تسلیم میکرد، جریانش فرق داشت اما اگر آنها را در حال فرار دستگیر میکردند، همین طوری به عنوان اسیر جنگی تحویلش نمیدادند که. ازشان سواری میگرفتند یک در آهنی پیدا کرده بودند برای سواری گرفتن از اسیرها. شاهرخ مینشست روی این در آهنی و اسیرها را وادار میکردند که چهار طرف در را بگیرند و آن را بلند کنند و تا مسافتی او را ببرند؛ مثل تخت روان خودشان هم مسخره بازی در میآوردند و میخندیدند.
اشک را مهلت ندادیم
نام کتاب: اشک را مهلت ندادیم
خاطرات زهرا یوسفیان همسر شهید ابوالفضل محمدی
معرفی کتاب: اولین کتاب از مجموعه همسرانه نشر 27 بعثت که به خاطرات زهرا یوسفیان همسر شهید ابوالفضل محمدی به قلم سمیه جمالی پرداخته است.
مرور زندگانی شهید محمدی، پیش از این در کتاب «با تو باران میشوم» به شکل رسمی تر و باز هم براساس خاطرات همسرشان رخ داده است اما اینبار زندگی کوتاه اما شیرین آنان با قلمی روان و لطیف نگاشته میشود و تمرکز بیشتری بر خاطرات همسر ایشان دارد؛ این کتاب علاوه بر معرفی ویژگیهای منحصربهفرد شهید، از یک سبک زندگی در روزهای جنگ مینویسد که شاید این روزها تحمل آن برای کمتر کسی ممکن باشد.
برشی از کتاب «اشک را مهلت ندادیم»:
سخت است هی آلبوم عکس زیرورو کنی، به امید اینکه شاید یکی از این تکه پارهها عزیز تو باشد. یکی از این استخوانهای بیرونزده، گونهای باشد که ریشش را نوازش کردهای! یکی از این پیشانیهای متلاشی، جایی باشد که بارها نوک پا، قد کشیدهای تا ببوسی. یکی از این عضلات به هم پیچیده دستی باشد که اولین بار توی تاکسی حلقه شده دور گردنت!
خروج از بن بست
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
سرانجام پس از ناامیدیها، تردیدها و مشکلات بسیاری در کنار امیدواریها مطمئن بودنها، تلاشها و مهمتر از همه توکل به سرچشمه لایزال الهی، ایران در آستانۀ اجرای یکی از مهمترین عملیاتهای خود قرار گرفت. آن روزها مصادف بود با ایام شهادت مسلمابنعقیل، پسرعمو و سفیر حضرت اباعبدالله الحسین(ع). از اینرو فرماندهان تصمیم گرفتند این عملیات را به نام آن بزرگوار مزین کنند.