گمشدۀ مجنون

350,000 تومان

(زندگی‌نامۀ سردار شهید محمدرضا کارور از کودکی تا شهادت)

کتاب گمشدۀ مجنون،  روایــت خاطرات و مصاحبه‌هایی است که با حفظ امانت‌داری، مســتندات آن موجود اســت. علاوه‌بر اینکه، در واقعه‌نگاری حاضر سعی بر بیان مطالب به شیوۀ داستانی شده اســت تا جاذبه و کشش بیشتری برای مطالعه در مخاطب ایجاد شود، لذا به دلیل حفظ سیر داستان برخی از اتفاقات بیان‌شده ممکن است از نظر زمانی پس‌وپیش شده باشد. این مجموعه یقینا تصویر تمام‌مقدی از این شیر روز و زاهد شب به دست نمی‌دهد.

توضیحات

در برشی از کتاب «گمشدۀ مجنون» ‌می‌خوانیم:

چند روزی که محمدرضا توی تهران می‌ماند، با مهدی دوتایی قرار می‌گذارند که بســاط عقد را زودتر برپاکنند. دوســت داشت پیش امام عقد شوند اما هم نوبت‌شان نشده بود و هم معتقد بود که وقت امام توی این اوضاع نباید صرف آن‌ها شود. کارها همه خیلی زود انجام شد. پنجم شهریور سال 1360 بود. آفتاب روی شاخ‌وبرگ‌های درختان می‌رقصید و در دل منصــوره و محمدرضــا پروانه‌های شــادی بال‌بال می‌زدند. گرمای آفتاب شهریور رو به خنکی می‌رفت، اما گرمای محبت و وابستگی در دل‌های محمدرضا و منصوره شدت می‌گرفت. این چند ماه چه زود گذشــت. تا به خودشــان آمده بودند، دیدند روی صندلی فلزی در دفتر نخست‌وزیری آقای باهنر نشسته‌اند. صدای جیرینگ‌جیرینگ پیچ‌های زنگ‌زدۀ صندلی قدیمی توی اتاق پیچیده بود. منصوره اطرافش را خوب نگاه کرد. چند دقیقه مات‌ومبهوت سادگی آن‌جا شده بود. توقع داشت دفتر نخست‌وزیری، خیلی خاص‌تر و متفاوت‌تر از چیزی که می‌دید باشــد. نگاهش به ساعت روی دیوار افتاد. هفت‌وچهل‌وپنج دقیقۀ عصر بود. انگار همین چند لحظه پیش بود که مهدی دوید توی اتاق. نفسش بالا نمی‌آمد. از ذوق نمی‌توانست حرف بزند. انگار لال مادرزاد بود. سکینه هول برش داشته بود. _خب مادر بگو چی شده؟ _محمدرضا اومده می‌گه ساعت گرفته برای عقد. دم‌دم‌های غروب بود. حالا دیگر قرار بود به‌طور رســمی زن و شــوهر شوند. عــرق شــرم از چهــرۀ هر دو روان بود، ولی با این حال چشــم از محمدرضا برنمی‌داشــت. منصوره از پنجرۀ اتاق نگاهی به آســان انداخت، آسمان از همیــن حــالا حال‌وهــوای پاییزی به خود گرفته بود؛ کمی خنک شــده بود و هــوا داشــت رو به تاریکــی می‌رفت. جز صدای چنــد پرنده از دور صدای دیگری نمی‌آمد. قرار بود مراســم خطبۀ عقدخوانی اجرا شــود، ولی هنوز خبری نبود و زمان به‌کندی می‌گذشــت. محمدرضا با یک پیراهن کتان طوســی و یک شــلوار چهارجیــب خاکی، ســربه‌زیر نشســته بــود. منصوره هم یک دســت لباس سفیدکرم پوشیده بود. دل‌ودیدۀ محمدرضا سرشار از صفا و سادگی بود. وقتی محمدرضا و عروس در محضر آقای باهنر نشســتند، بوی عطر گل‌محمدی مشــام هر دو را معطر کرد.

نظرات (0)

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “گمشدۀ مجنون”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *