گلی زیر آوار

55,000 تومان

(روایت زندگی شهید سیدمجتبی حسینی)
گُلی زیر آوار؛ زندگی و سرگذشت شهید سید مجتبی حسینی، فرمانده اطلاعات عملیات لشکر 27، را در چهار فصل با بیانی روان و صمیمی روایت می‌کند. فصل اول: به دوران کودکی تا نوجوانی شهید حسینی در تهران و تحصیلات او می‌پردازد، فصل دوم و سوم: به فعالیت‌های انقلابی و حضور او در جبهه جنگ پرداخته و فصل چهارم به عملیات‌های مهمی که شهید در آن نقش داشته و عملیات کربلای پنج به شهادت ایشان می‌پردازد.
سید مجتبی نیروی اطلاعات و عملیات لشکر 27 محمدرسول‌الله (ص) و هنگام شــهادتش سرپرســت ایــن واحــد بــود. مثــل همۀ دیگر بچه‌های این واحد که اخلاق کاری خاص خودشــان را داشــتند، او نیز عادت به پنهان‌کاری داشــت. کارش را وظیفۀ شــرعی می‌دانســت و دوســت نداشــت کســی از او تقدیر کند. حتی انگار پس از شهادتش هم بخواهد گمنام و پنهان بماند، پیکرش پشت خاکریزی در دشت شلمچه جاماند و برنگشت. ایــن نوشــته حاصــل زحمــات همــۀ دوســتداران و ارادتمنــدان «سیدمجتبی حسینی» است که سعی داشته‌اند خاطرات او را بی‌کم‌وکاست به خوانندگان ارائــه کننــد.

توضیحات

در برشی از کتاب «گُلی زیر آوار» می‌خوانیم:

چادرش را توی دستش مشت کرده و می‌فشارد. نگاهی به آسمان می‌اندازد. زیــر لــب چیــزی می‌گویــد. دمپایی‌های لنگه‌به‌لنگه‌اش را باعجلــه جلــوی در مسجد درمی‌آورد و می‌رود داخل شبستان. دلش آشوب است، اما نمی‌خواهد جلوجلو پیشواز غم و غصه برود. هنوز که معلوم نیست خبر درست باشد. توی دلش صلوات می‌فرســتد. می‌نشیند کنار خانم‌ها و شیشه‌های ترشــی را می‌کشد جلو. شــروع می‌کند به محکم کردن درهاشــان. یکهو اما بیقراری امانش را می‌برد. هر کاری می‌کند، حریف دلش نیست. ناآرام نگاهی به اطراف می‌اندازد. همه مشــغول کار خودشــانند. قرار اســت یک عده بیایند و مرباها و ترشی‌ها را بار بزنند برای جبهه. تصمیم گرفته تا خبر قطعی و دقیقی از مجتبی نگرفتــه، بــه کســی چیــزی نگویــد؛ حتی بــه دوســتان صمیمی مســجدی‌اش. بی‌خبری دارد دقش می‌دهد همیشــه آدم صبوری بوده، ولی دیگر نمی‌تواند صبر کند. ســنگینی نگاه‌های پر از پرسش خانم‌های مسجد هم هوار شده روی دلش. از جا پا می‌شود که برود خانه. توی راه با خودش حرف می‌زند تا حواس خودش را پرت کند، ولی راه مسجد تا خانه انگار کش آمده و تمامی ندارد. یکهــو دلــش گر می‌گیــرد کــه آن دختــر معصــوم را چــه کنند. مــادر دلداری‌اش می‌دهد ولی این چیزی از غصه‌اش کم نمی‌کند. اول کرسی را جمع می‌کند. مادرش هم کمکش می‌کند. دوتایی دستی به سر و روی خانه می‌کشــند. برای ناهار ســوپ بار می‌گذارد. دوتایی دلشــان آتش گرفته، ولی سرشان را با کار خانه گرم میکنند. همچنان حریف دل گرگرفته‌اش نیســت. هر از گاهی نم چشــمش را با گوشۀ روســری می‌گیرد. نباید چشمانش سرخ شود یا پف کند؛ حاج‌آقا اگر این جوری ببیندش، همه چیز را می‌فهمد. احساس می‌کند پدرش اصلا دل و طاقت این خبر را ندارد. مادر می‌گوید: «اشرف‌جان! شوهرت که اومد، اول بذار غذاش رو بخوره. بعد کمکم بهش بگو!» حاج‌آقــا بــه خانــه می‌رســد. دســت و رویــش را می‌شــوید. وارد اتــاق می‌شــود. لباس‌هایش را عوض می‌کند. نگاهی به دور و بر می‌اندازد. باتعجب می‌پرسد: چرا کرسی رو جمع کردین؟!

نظرات (0)

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “گلی زیر آوار”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *