در برشی از کتاب «گُلی زیر آوار» میخوانیم:
چادرش را توی دستش مشت کرده و میفشارد. نگاهی به آسمان میاندازد. زیــر لــب چیــزی میگویــد. دمپاییهای لنگهبهلنگهاش را باعجلــه جلــوی در مسجد درمیآورد و میرود داخل شبستان. دلش آشوب است، اما نمیخواهد جلوجلو پیشواز غم و غصه برود. هنوز که معلوم نیست خبر درست باشد. توی دلش صلوات میفرســتد. مینشیند کنار خانمها و شیشههای ترشــی را میکشد جلو. شــروع میکند به محکم کردن درهاشــان. یکهو اما بیقراری امانش را میبرد. هر کاری میکند، حریف دلش نیست. ناآرام نگاهی به اطراف میاندازد. همه مشــغول کار خودشــانند. قرار اســت یک عده بیایند و مرباها و ترشیها را بار بزنند برای جبهه. تصمیم گرفته تا خبر قطعی و دقیقی از مجتبی نگرفتــه، بــه کســی چیــزی نگویــد؛ حتی بــه دوســتان صمیمی مســجدیاش. بیخبری دارد دقش میدهد همیشــه آدم صبوری بوده، ولی دیگر نمیتواند صبر کند. ســنگینی نگاههای پر از پرسش خانمهای مسجد هم هوار شده روی دلش. از جا پا میشود که برود خانه. توی راه با خودش حرف میزند تا حواس خودش را پرت کند، ولی راه مسجد تا خانه انگار کش آمده و تمامی ندارد. یکهــو دلــش گر میگیــرد کــه آن دختــر معصــوم را چــه کنند. مــادر دلداریاش میدهد ولی این چیزی از غصهاش کم نمیکند. اول کرسی را جمع میکند. مادرش هم کمکش میکند. دوتایی دستی به سر و روی خانه میکشــند. برای ناهار ســوپ بار میگذارد. دوتایی دلشــان آتش گرفته، ولی سرشان را با کار خانه گرم میکنند. همچنان حریف دل گرگرفتهاش نیســت. هر از گاهی نم چشــمش را با گوشۀ روســری میگیرد. نباید چشمانش سرخ شود یا پف کند؛ حاجآقا اگر این جوری ببیندش، همه چیز را میفهمد. احساس میکند پدرش اصلا دل و طاقت این خبر را ندارد. مادر میگوید: «اشرفجان! شوهرت که اومد، اول بذار غذاش رو بخوره. بعد کمکم بهش بگو!» حاجآقــا بــه خانــه میرســد. دســت و رویــش را میشــوید. وارد اتــاق میشــود. لباسهایش را عوض میکند. نگاهی به دور و بر میاندازد. باتعجب میپرسد: چرا کرسی رو جمع کردین؟!
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.