در بخشی از کتاب «پسر رنج» میخوانیم:
احمد و مرتضی را بردند و من را نگه داشتند. برایم سؤال شد که چرا دوستانم را جدا کردند. من ماندم و حدود یکصد بعثی با چهرههای عبوس و خشن و ترسناک. شکنجههای من از همان لحظه آغاز شد. از شدت سرما میلرزیدم. دندانهایم به هم میخورد و صدا میداد. آنها میزدند و من میلرزیدم؛ طوری که کنترل بدنم را از دست داده بودم. اگر از آن شب و لحظۀ اسارتم فیلمی بر جای مانده بود، لرز من بیشتر به رقص ناموزون شبیه بود. حالا که یادم میافتد واقعا خندهام میگیرد. دستانم را بهقدری از پشت محکم بستند که کتف و شانههایم درد گرفت. بعد با مشت و لگد و قنداق تفنگ توی سر و بدنم زدند. تنها و بیپناه وسط آنها راه میرفتم. یکلحظه به پشت سرم نگاه کردم. فقط یک آرزو داشتم: یک بار دیگر نگاه مهربان پدر و مادرم را ببینم. وحشیانه چنگ انداختند ساعتم را با پوست و گوشت از دستم کندند. عینکم را از چشمانم درآوردند. یکی میگفت: «بکشیمش!» دیگری میگفت: «نه، زندهش بیشتر به درد میخوره.» یاد مدیر مدرسۀ ابتداییام افتادم. تازه آمده بودیم تهران. بین بچههای فارسزبان غریب بودم. مدیر مدرسه در کوچۀ ما مینشست. صبحها میآمد دنبالم و توی مسیر دستم را میگرفت و میرفتیم. یک بار از من پرسید: «محمد، میدونی رنجپور یعنی چی؟« گفتم: «نه آقا، نمیدونم.» گفت: «یعنی پسر رنج.» تمام گذشتهام مانند یک فیلم از جلوی دیدگانم رژه رفت. او راست میگفت؛ از بچگی با مشکلات بزرگ شدم و حالا هم اسارت. نمیدانم چقدر راه رفتیم. یک جا توقف کردند و آتش درسـت کردند و دورش نشستند. من را هم داخل چالهای انداختند. سؤلات جورواجوری میکردند: «نیروهای شما کجان؟ مسئولیتت چی بود؟» گفتم: «سربازم. امدادگر . حمل مجروح میکردم.» بهشدت سردم بود و میلرزیدم؛ اما آنها تصور کردند لرز من از ترس است. هوا کمکم روشن شد. تازه متوجه شدم دروغهـای دیشبم در خصوص سربازبودنم الان آشکار میشود؛ چون روی لباسم نوشته بـودم: «لبیک یا حسین (ع). لشکر محمدرسولالله (ص). بسیج مدرسۀ عشق است.» پلاک گردنم بود. یکی از آنان را صدا کردم و گفتم: «دیشب حالم خیلی بد بود. نمیفهمیدم چی میگم. من بسیجییم، یه بسیجی وفادار ! اگه خودت اسیر میشدی، جای دوستات رو میگفتی؟ اطلاعات به دشمن میدادی؟ پس از من همچین انتظاری نداشته باش!»
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.