در برشی از کتاب «پروانهای که نخل شد» میخوانیم:
ستارهها یکییکی پیدایشان شد. آسمان پر از چراغهای کوچک و بزرگ بود ولی زمین سهم چندانی از روشناییشان نمیبرد. چشم، چشم را نمیدید. نزدیک نیمهشب بود و عقربۀ ساعت با احتیاط به ساعت دوازده نزدیک میشد که صدایی شبیه تیر از حلقوم کسی شلیک شد. «عراقیها… عراقیها دارن میان.» بچهها از سنگرها بیرون ریختند و هرکدام پشت تختهسنگی پناه گرفتند. حدقۀ چشمهایشان بیهدف در تاریکی میچرخید. سر میچرخاندند و هیچچیز نمیدیدند. منتظر صداهای بعدی بودند و صدای تیراندازی که اتفاقی نیفتاد. دوباره سکوت همهجا را گرفت. در این سکوت حتی صدای آرام نفسکشیدن هم، پردۀ گوش را آزار مـیداد. باد ملایمی میوزید. عباس شانههایش را به سنگی تکیه داده بود و اسلحه را در دستش میفشرد. پاهایش را دراز کرد و روی شکم بهسمت جایی که فکر میکردند عراقیها کمین گرفتهاند، برگشت. نسیم خنکی انگشتهای سرد و باریکش را روی صورت عباس میکشید. فضا وهمانگیز بود. همه تقریبا در یک خط بودند. سکوت سنگینی همهجا را فرا گرفته بود. صدایی از چند متر جلوتر بلند شد. یکی از بچهها نارنجکی به سمت صدا پرت کرد. مسعود، یکی از بچههای گردان، از بین دود و آتش فریاد میزد و بهسمت بچهها میدوید. «کی نارنجک انداخت؟» عباس دستش را کشید و کنار خودش پناهش داد. «تو اون جلو چیکار میکردی؟» مسعود میلرزید و نفسنفس میزد. «منم پناه گرفته بودم.»
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.