پروانه ای که نخل شد
150,000 تومان
(زندگینامۀ شهید عباس شعف، فرمانده گردان میثم تمار لشکر 27 محمد رسولالله(ص))
کتاب پروانهای که نخل شد، دوران کودکی تا شهادت عباس شعف، فرماندۀ گردان میثم تمار بود؛ فرماندهای که بیستو دوساله بود.
عباس شعف متولد 1338 در تهران است. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی وارد مجموعه سپاه پاسداران شد و بعد از گذراندن دوره مقدماتی آموزشی، برای گذراندن دورههای پیشرفته به وارد فرودگاه مهرآباد شد. پایان دوره آموزشی پیشرفته عباس با آغاز جنگ تحمیلی همزمان شد. عباس به همراه دوستانش در حال ورود به شهر خرمشهر بودند (برای عملیات آزادسازی خرمشهر) که به کمین نیروهای بعثی میخورند و بعد از درگیری شدیدی که با آنها داشتند، در نهایت به شهادت رسید.
نویسنده در رابطه با نگارش کتاب آورده است: این کتاب، مستندی از زندگی پر فراز و نشیب عباس شعف است که سعی کردهام با ظرایف داستانی، به متنی دلپذیر از زندگی شهید برسم. تلاشم بر آن بوده که برای پرداخت قصههای کتاب، به مستندات خللی وارد نشود. فضاسازیها، توصیفات و شخصیتپردازی کتاب براساس اطلاعات در مصاحبهها شکل گرفته است.
در برشی از کتاب «پروانهای که نخل شد» میخوانیم:
ستارهها یکییکی پیدایشان شد. آسمان پر از چراغهای کوچک و بزرگ بود ولی زمین سهم چندانی از روشناییشان نمیبرد. چشم، چشم را نمیدید. نزدیک نیمهشب بود و عقربۀ ساعت با احتیاط به ساعت دوازده نزدیک میشد که صدایی شبیه تیر از حلقوم کسی شلیک شد. «عراقیها… عراقیها دارن میان.» بچهها از سنگرها بیرون ریختند و هرکدام پشت تختهسنگی پناه گرفتند. حدقۀ چشمهایشان بیهدف در تاریکی میچرخید. سر میچرخاندند و هیچچیز نمیدیدند. منتظر صداهای بعدی بودند و صدای تیراندازی که اتفاقی نیفتاد. دوباره سکوت همهجا را گرفت. در این سکوت حتی صدای آرام نفسکشیدن هم، پردۀ گوش را آزار مـیداد. باد ملایمی میوزید. عباس شانههایش را به سنگی تکیه داده بود و اسلحه را در دستش میفشرد. پاهایش را دراز کرد و روی شکم بهسمت جایی که فکر میکردند عراقیها کمین گرفتهاند، برگشت. نسیم خنکی انگشتهای سرد و باریکش را روی صورت عباس میکشید. فضا وهمانگیز بود. همه تقریبا در یک خط بودند. سکوت سنگینی همهجا را فرا گرفته بود. صدایی از چند متر جلوتر بلند شد. یکی از بچهها نارنجکی به سمت صدا پرت کرد. مسعود، یکی از بچههای گردان، از بین دود و آتش فریاد میزد و بهسمت بچهها میدوید. «کی نارنجک انداخت؟» عباس دستش را کشید و کنار خودش پناهش داد. «تو اون جلو چیکار میکردی؟» مسعود میلرزید و نفسنفس میزد. «منم پناه گرفته بودم.»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.