در بخشی از کتاب «پای درختان زیتون» میخوانیم:
در دمشــق معمولا ایرانیها را بــه دو جــا میبردند: یکــی «هتل ایبلا» و دیگری «هتل شیشهای». این بار رزمندهها را با اتوبوس به مدرسهای در نزدیکی دمشق بردند. آنجا خیلی تروتمیز بود و توی اتاقهایش تخت داشت. تنها مشکلش این بود که از شدت سرمای زیاد آب یخ زده بود! بیشتر بچهها، همۀ لباسهایی را که آورده بودند، پوشیدند تا گرم شوند. حتی صورتهایشان را هم بستند… فایده نداشت! سهمیۀ هر نفر یک پتو بود. پتو را روی سر کشیدند، بازهم تأثیری نداشت! ابراهیم و روحالله که در دومین اعزام رفاقتشــان بیشــتر شــده بود، برای وضو بطری را پر آب کردند و کنار بخاری گذاشتند تا گرم بماند. آن شب، ابراهیم هر یک ساعت بیدار میشد و آسمان را نگاه میکرد تا بفهمد چقدر به صبح مانده. وقتی گوشۀ آسمان، سفید نقرهای شد، از جا برخاست. وضو گرفت و نماز خواند. بچهها یکییکی برای نماز بیدار شدند. فردایش محمدرضا بزرگ، ابراهیم خلیلی، روحالله الیاسی، سید سعید حسینی، حاج اصغر (منتظری)، عباس کبودیان، تقی ارغوانی، حاج علی وکیلپور ، قربان شجاع، حاج اصغر توسل و بقیه برای زیارت به حرم حضرت زینب و رقیه (س) رفتند. نماز و زیارتشــان تا ظهر طول کشــید و برای ناهار به مدرســه برگشــتند. ابراهیم حتی در غذا خوردن هم نظم داشــت. لقمهها را خیلی آرام و شــمرده میجوید و حرف نمیزد. صدای محمدرضا بزرگ بلند شد که: «دیدی چی شد؟ عجله کردیم و سلمونی نرفتیم…» ابراهیم آخرین لقمهاش را خورد و به دیوار تکیه کرد.
_نگران نباش، من موهاتو اصلاح میکنم.
_ چیچی رو اصلاح میکنی! آب یخه هااا.
_خودم درستش میکنم.
ابراهیم با این حرف از پای سفره برخاست و سراغ وسایلش رفت. یک کیسه داشت که وسایل اصلاح توی آن بود: قیچی و شانه، آیینه و… خودش هم هر روز محاســنش را مرتب میکرد. این نظم، عادتش شده بود، حتی در کارش.
- کتاب پای درختان زیتون؛ مریم عرفانیان
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.