در بخشی از کتاب «نشد بمانی» میخوانیم:
صدای منظم نفسهایش کنــار گوشم آرامش را به جانم ریخت. چرخیدم و نگاهم افتاد به او. غرق خواب بود. مهری روی چشمش زدم و توی دلم قربانصدقهاش رفتم.
مهر بعدیام را روی چشــم دیگرش نشــاندم که پلکش پرید. کمی عقب کشیدم. چشمانش را باز کرد و با دیدن لبخند پر از دردم، کشوقوسی به تنش داد و گفت: «ساعت چنده عزیز دلم؟»
نزدیکتر شدم و دستم را دور تنش حلقه کردم و گونهاش را نرم بوسیدم و گفتم: «هنوز وقت داری واسه رفتن…»
مهر بعدی را روی محاسنش زدم و ادامه دادم: «بذار بیشتر نگات کنم.»
لبخند زد و گفت: «بدعادتم میکنی دختر سوزنچی!»
نگاهم را که دید پرسید: «چرا اینطوری نگاه میکنی؟»
با درد خندیدم و گفتم: «خیلی وقت بود اینطوری صدام نکرده بودی!»
خندید،دستش گرد تنم پیچید و با احتیاط به خودش چسباند. برجستگی شکمم زیاد نبود. مهری روی گونه ام زد و آهسته گفت: «نور عینی.»
برای هزارمین بار عطر تنش را به مشام کشیدم؛ عمیق عمیق.
کاش زمان همینجا… توی همین ساعت میماند.
ایستادم مقابل در حیاط و نگاهم را دادم به ســینی توی دســتم و بعد به قرآن و کاسۀ آبی که داخلش گلبرگ و گلاب ریخته بودم.
باباایوب باصلابت و تسبیحبهدســت از پلهها پایین آمد و امیرعباس را در آغوش گرفت. دستی به پشتش کشید و گفت: «به امان خدا پسرم.»
مامانشهری هم گلویش آبستن بغض بود.
_زنگ بزن بهمون مادر.
امیرعباس دستی روی سر مادرش کشید. بوسهای زد و گفت: «رو چشمم شهریخانوم! بهمحض اینکه بتونم زنگ میزنم.»
مامانشهری جایجای صورت امیرعباس را بوسید.
امیرعباس برای راحتی مادرش کمی خودش را خم کرد که امیررضا با شوخطبعی گفت: «داداش ماشالا هزار ماشالا! اگه داعش ببینه تو چه غولی هستی، پا به فرار میذاره… جون داداش!»
امیرعباس خندید و دستی به شانهاش زد.
مزه نریز پسر! مراقب خودت و بقیه باش.
امیررضا «چشمی» گفت و خودش را توی آغوش امیرعباس انداخت. با آمدن اسم داعش دلم هری ریخت.
- کتاب نشد بمانی؛ رمانی بر اساس زندگی شهدای مدافع حرم و فداکاریهایشان
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.