نشد بمانی

100,000 تومان

(رمانی بر اساس زندگی شهدای مدافع حرم و فداکاری‌هایشان)

کتاب نشد بمانی؛ رمانی در رابطه با زندگی شهدای مدافع حرم و از جان‎گذشتن و فداکاری آن‌ها نوشته شده است.
نویسنده در مقدمه کتاب «نشد بمانی» آورده است: موضوع این کتاب را از زندگی‌نامۀ شـهدای مدافع حرم وام گرفته‌ام. سال‎ها قبل، وقتی دسته‌دسته شهید مدافع حرم از سوریه به کشور می‌آوردند، تصمیم گرفتم برایشان قلم بزنم؛ از شجاعتشان، از فداکاری‌هایشان، از گذشــتن از عزیزترین آدم‌های زندگی‌شان؛ از جوانانی که جان شیرینشان را در راه ایران و اسلام تقدیم کردند و با تروریست‌های تکفیری جنگیدند. هدف دیگرم از نوشتن، برای درس و عبرت گرفتن جوانان امروز است. امیدوارم آنچه از قلم ناچیزم می‌چکد مقبول باشد.

توضیحات

در بخشی از کتاب «نشد بمانی» می‌خوانیم:

صدای منظم نفس‌هایش کنــار گوشم آرامش را به جانم ریخت. چرخیدم و نگاهم افتاد به او. غرق خواب بود. مهری روی چشمش زدم و توی دلم قربان‌صدقه‌اش رفتم.

مهر بعدیام را روی چشــم دیگرش نشــاندم که پلکش پرید. کمی عقب کشیدم. چشمانش را باز کرد و با دیدن لبخند پر از دردم، کش‌وقوسی به تنش داد و گفت: «ساعت چنده عزیز دلم؟»
نزدیک‌تر شدم و دستم را دور تنش حلقه کردم و گونه‌اش را نرم بوسیدم و گفتم: «هنوز وقت داری واسه رفتن…»

مهر بعدی را روی محاسنش زدم و ادامه دادم: «بذار بیشتر نگات کنم.»
لبخند زد و گفت: «بدعادتم می‌کنی دختر سوزنچی!»
نگاهم را که دید پرسید: «چرا اینطوری نگاه می‌کنی؟»
با درد خندیدم و گفتم: «خیلی وقت بود اینطوری صدام نکرده بودی!»
خندید،دستش گرد تنم پیچید و با احتیاط به خودش چسباند. برجستگی شکمم زیاد نبود. مهری روی گونه ام زد و آهسته گفت: «نور عینی.»
برای هزارمین بار عطر تنش را به مشام کشیدم؛ عمیق عمیق.
کاش زمان همینجا… توی همین ساعت می‌ماند.
ایستادم مقابل در حیاط و نگاهم را دادم به ســینی توی دســتم و بعد به قرآن و کاسۀ آبی که داخلش گلبرگ و گلاب ریخته بودم.
باباایوب باصلابت و تسبیح‌به‌دســت از پله‌ها پایین آمد و امیرعباس را در آغوش گرفت. دستی به پشتش کشید و گفت: «به امان خدا پسرم.»
مامان‌شهری هم گلویش آبستن بغض بود.
_زنگ بزن بهمون مادر.
امیرعباس دستی روی سر مادرش کشید. بوس‌های زد و گفت: «رو چشمم شهری‌خانوم! به‌محض اینکه بتونم زنگ می‌زنم.»
مامان‌شهری جای‌جای صورت امیرعباس را بوسید.

امیرعباس برای راحتی مادرش کمی خودش را خم کرد که امیررضا با شوخ‌طبعی گفت: «داداش ماشالا هزار ماشالا! اگه داعش ببینه تو چه غولی هستی، پا به فرار میذاره… جون داداش!»

امیرعباس خندید و دستی به شانه‌اش زد.
مزه نریز پسر! مراقب خودت و بقیه باش.
امیررضا «چشمی» گفت و خودش را توی آغوش امیرعباس انداخت. با آمدن اسم داعش دلم هری ریخت.

  • کتاب نشد بمانی؛ رمانی بر  اساس زندگی شهدای مدافع حرم و فداکاری‌هایشان
توضیحات تکمیلی
نام کتاب:

نشد بمانی

نام نویسنده:

مریم اکبری

موضوع:

دفاع مقدس/ رمان

شابک:

978-622-7812-67-1

قطع:

رقعی

تعداد صفحات:

200

نوبت چاپ جاری:

اول/ زمستان 1402

ناشر:

انتشارات 27 بعثت

نظرات (0)

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “نشد بمانی”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *