در برشی از کتاب «مگر چشم تو دریاست!» میخوانیم:
مادر بودم. آرام و قرار نداشتم. چند وقتی بود که دستودلم به هیچ کاری نمیرفت. اما حاجآقا همهاش از من خرده میگرفت که شما چرا این کارها را میکنید؟ میخواست دوباره فعالیتهایمان را شروع کنیم. قبل از آن، کارهای پشت جبهه انجام میدادیم. خودم برای جبهه بافتنی میبافتم؛ از همان اول جنگ و قبل از شهادت آقانصرالله. کلاه و بلوز و جوراب و این چیزها. اینها گفتن ندارد. همان اول جنگ، وقتی دشمن تا نزدیکهای آبادان و سوسنگرد آمده بود، گفتند رزمندهها مشکل شستوشوی لباس دارند. ما ماشین لباسشوییمان را دادیم. از این تمام اتوماتها بود که خودش میشست، آب میکشید و خشک میکرد. آن موقع خیلی قیمتش بود. یخچالمان را هم دادیم. پتوها و حتی لباسهای نو خودمان را دادیم، نه لباسهای کهنه را. ما توی آشپزخانهمان قوطی نمک و زردچوبه و ادویه نداشتیم. تا اینها را هم داده بودیم برای جبهه. یادم هست که نمک و زردچوبهمان را مدتی توی کاغذ ریخته بودیم. بعضی وقتها که حاجآقا میرفت جبهه، ما را هم با خودش میبرد. من با سوسن میرفتم و برادرم هم با خانمش میآمد. توی سوسنگرد یک رختشویخانه بود بهنام علمالهدی. لباسهای رزمندهها را میآوردند. لباس میآوردند ِغرق به خون، که نمیشد در ماشین انداخت. اول میانداختیم در تشت، بعد توی ماشین. لای این رخت و لباسها تکۀ گوشت دیده بودیم. چرک بودند و خونی. با ترکش و گلوله پاره شده بودند. چرخ خیاطی خودمان را هم میبردیم. میشستیم، میدوختیم و دوباره برمیگرداندیم جبهه. خانمی که مسئول رختشویخانه بود، یک مقدار سخت میگرفت. برادرم با خانمش توی تهران کلی حلوا میپخت و گونیگونی پسته و اینجور چیزها میآورد برای بچههای رختشویخانه. اما آن خانم، بهمان نمیداد. نان خشک میداد بخوریم. میگفت تا این نان خشکها هست، نباید دست به چیز دیگری بزنید. میگفت بچههای خط از همین چیزها میخورند. شما هم باید بخورید. بعد از آزادی خرمشهر، یک مرتبه ما را بردند کنار یک رودخانه. آنطرفش عراقیها بودند و اینطرفش ما بودیم.
- کتاب مگر چشم تو دریاست!؛ جواد کلاته عربی
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.