در بخشی از کتاب «من مرد این خانهام» میخوانیم:
من که نمیدانستم دقیقا سینهپهلو چیست، گفتم: «نمیدونم. امروز یهو حالش بد شد.» دکتر به طرف قفسۀ داروهایی که در اتاقش بود، رفت و چند شیشۀ دارو برداشت و آنها را روی میزش گذاشت و به طرف تورج برگشت. به من گفت: »به شکم بخوابانش.» آمپولی را که آماده کرده بود، تزریق کرد با اینکه تورج بیحال بود، اما با تزریق آمپول، احساس درد شدیدی کرد و گریهاش اوج گرفت. دکتر سفارشات لازم را تندتند گفت و من هم گوش کردم تا به مادر بگویم. داروها را در کیفم گذاشتم و از مطب بیرون آمدیم. توی کوچه تورج آرامآرام راه میآمد. من هم پابهپایش میآمدم. به خانه که رسیدیم، مادر همچنان داشت لباسها را آب میکشید. هنوز دستهای تورج توی دستم بود که روی زمین نشست و دستش توی دستم کش آمد. مادر گفت: «تورج چرا اونجا نشستی؟ پاشو برو جات بخواب. الان میام بهت غذا میدم.» تورج با بیحالی و زبان کودکانهاش گفت: «نیتونم.» گفتم: «تورج پاشو. چرا نمیتونی؟!» گفت: «نیتونم، پا ندالم.» مادر لباسی را که توی حوض آب میکشید همانجا رها کرد و آمد طرف تورج. گفت: «یعنی چی پا ندارم؟! ایناها پا داری. پاشو راه برو ببینم.» باز تورج گفت: «نیتونم. پا ندالم.» اینبار بعد از گفتن این جمله بیهوش شد و روی زمین افتاد. از فردای آن روز زندگی جدیدی برای تورج شروع شد. هر روز از یک دکتر به دکتر دیگر میرفتیم و از یک بیمارستان به بیمارستان دیگر . تمام دکترها بعد از آزمایشات و معاینه تورج که دوهفتهای طول کشید به این جواب رسیدند که او در اثر ویروس به فلجی سخت دچار شده. فلجی که عالوه بر پاها تمام بدنش را تحتتأثیر قرار داده. ویروس مغز، تکلم، غذاخوردن، گوارش، دفع و در نهایت اندامهای حرکتیاش را فلج خواهد کرد. میگفتند همان آمپول پنیسیلینی که دکتر درمانگاه زده بود، ویروس فلج را فعال کرده است.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.