در برشی از کتاب «ماجرای امروز» میخوانیم:
من سر کار بودم. علی، برادرم تماس گرفت و گفت: «شهر شلوغ شده. سرویس برا برگشت داری؟» گفتم: «بله. شرکت برامون سرویس میگیره. نگران نباش.» تلفن را قطع کردم و رفتم سر کارم. هنوز یک ساعت مانده بود که ساعت کاریام تمام شود، دوباره برادرم زنگ زد. گفت: «مرخصی بگیر و بیا بریم. من پشت درم.» گفتم: «یه ساعت مونده کارم تموم بشه.» گفت: «باشه. بیا بریم. روحالله توی اغتشاشات زخمی شده.» دیگر نفهمیدم چطور مرخصی گرفتم و بیرون آمدم. داخل ماشین که نشستم، گفتم: «روحالله زخمی شده؟ زندهست؟» گفت: «نه. تموم کرده.» زبانم بند آمد. حالم بد بود. سرم گیج میرفت. دیگر نتوانستم حتی یک کلمه حرف بزنم. وقتی به خانه رسیدیم، دیدم خانهمان شلوغ است و همه جمع شدهاند و گریه میکنند. همانجا از حال رفتم. اوضاع و احوالمان خوب نبود. خانهمان همیشه پر از جمعیتی بود که میآمدند تسلیت بگویند. پنجشنبۀ بعد از شهادت روحالله، خانهمان پر از مهمان بود. چند نفر داشتند توی گوشیشان فیلم شهادت روحالله را میدیدند. نمیدانستند من پشتسرشان نشستهام. دقت کردم و دیدم که دستهایش باز است و افتاده کف خیابان. کسی اطرافش نبود. دلم به درد آمد، حالم بد شد. نتوانستم بقیۀ فیلم را ببینم؛ اما بعد، رفتم داخل اتاق خودم و در گوشی جستوجو کردم و دوسه بار فیلم را دیدم. نبودنم باعث نگرانی اطرافیان شده بود و دنبال من گشته بودند. توی اتاق نشسته بودم و اشک میریختم. آمدند گوشی را از من گرفتند و گفتند چرا نگاه کردی؟ مدام نفرین میکردم و میگفتم: «چرا با برادر من اینطور رفتار میکنن؟ الهی دستشون بشکنه! الهی پاشون بشکنه که دارن اینطور لگدش میزنن! چقدر اینا بیرحمن! اینا از داعش بدترن. اینا از کجا اومدن؟!» فریاد میزدم و اینها را میگفتم. چند دقیقهای طول کشید تا آرام شدم. من را از اتاق بیرون آوردند. میگفتند ناراحت نباش. گفتم: «ناراحت نیستم. حضرت زینب روز عاشورا شونزده برادر و برادرزاده داشته که همه رو جلوی چشمش شهید کردن و سر بریدن. وقتی ایشون صبر کرده، ما هم صبر میکنیم؛ ولی نمیتونیم گریه نکنیم.» تمام صحنههای شهادت روحالله از جلوی چشمم رد میشد. بلندبلند، همۀ صحنهها را تکرار میکردم و اشک میریختم. تمام خانه به ناله درآمده بود. همه گریه میکردند.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.