در برشی از کتاب «لباس شخصیها» میخوانیم:
وقتی دیدند یک ماشین دست من است و هی اینطرف و آن طرف میروم، حساس شدند که ماشین را از چنگ من دربیاورند. مخصوصا اینکه دیده بودند لاغر و ضعیفالجثه هستم. شاهرخ با ناراحتی و توپ پر آمد سراغم. بادی به صدایش انداخت و گفت: «بچه! این ماشینو بده به ما!» توی چشمهایش نگاه کردم و خیلی معمولی گفتم: «نمیدم!» شاهرخ هم بلافاصله دستش را بلند کرد و کشیدۀ محکمی گذاشت زیر گوشم. یکدفعه همه ساکت شدند و به ما دوتا نگاه کردند. باور نمیکردم شاهرخ بزند توی صورتم. یکهو سر و صورتم داغ شد. هم از ضربۀ سنگین دست شاهرخ، هم از عصبانیت. من را جلوی همه خیتوپیت کرد. اما هیچ عکسالعملی نشان ندادم که بیشتر از آن غرورم نشکند. حتی دستم را نبردم بهسمت صورتم. سرم را انداختم پایین و گفتم: «سیدمحمود گفته به کسی نده!» هنوز جملهام تمام نشده بود که دستم را گرفت و با غیظ بهم گفت: «بیا بریم پیش سیدمحمود ببینم …» وقتی دستم را گرفت از چیزی نترسیدم. حتی انگار یک مقدار هم ترسم ریخته بود. رفتیم پیش سیدمحمود صندوقچی. سید پشت میزش نشسته بود. سرش پایین بود و داشت روی یک کاغذ چیزهایی مینوشت. همه هم دنبال ما را افتاده بودند بهطرف دفتر آقای صندوقچی. شاهرخ صدا زد: «حاجمحمود! …» سیدمحمود سرش را آورد بالا و نگاهمان کرد. شاهرخ گفت: «شما گفتین ماشین دست این بچه باشه؟ …» سیدمحمود نگاهی به من کرد و گفت: «آره» شاهرخ به آن پسری که پیلۀ من شد تا ماشین را ازم بگیرد و بعدش هم برای شاهرخ خبر برد، جلوی همه یک پسگردنی محکم زد. بعد هم برگشت سمت من و گفت: «برو …» من هم هیچ حرفی نزدم. راهم را گرفتم و دوباره رفتم سمت ماشین. چند دقیقه بعدش سیدمجتبی به شاهرخ و گروهش مأموریتی داد. منصور آذین سوار ماشین سیمرغ شد و با شاهرخ از هتل زدند بیرون. توی راه یکدفعه شاهرخ به منصور میگوید: «دور بزن و برگرد هتل.»
- کتاب لباس شخصی ها
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.