در بخشی از کتاب «قربانگاه ابراهیم» میخوانیم:
نزدیکِ ظهر ِ نوزدهمین روز از اولین ماهِ زمستانِ سال 1356 بود. سکینه داشت لب حوض لباس میشست. نزدیکیهای صبح همان روز بهشان خبر داده بودند یکی از برادرانشان شهید شده است. سکینه با هر چنگی که به لباسها میزد انگار داشت خاطرات ابراهیم و یحیی را در ذهنش ورق میزد. هر که او را میدید یقین میکرد سکینه بین دوراهی برادرهایش مانده. او حقیقتاً باید از کدام یک دل میبُرید؟
لباسها را بین دو دستش گرفتت و هر کدام را به یک وری چرخاند. آخرین زور سکینه، صدای چکچک آبها را از لابهلای لباسها بلند کرد. سکینه دیگر طاقت نیاورد. اشکهایش از روی گونهها سُر خوردند و خودشان را غلتانغلتان رساندند به آبهای کشیده شده لباسها.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.