در برشی از کتاب «غروب پالمیرا» میخوانیم:
مصطفی آهی کشید. سرش را سمت پنجره برگرداند و نفس عمیقی کشید و گفت: «چی بگم؟! راستش با خانومم اختلاف دارم. ول کرده رفته خونۀ پدرش. دارم به جدایی فکر میکنم.» علی داد زد: «چی میگی مصطفی؟! داری شوخی میکنی؟» مصطفی آهی کشید. فنجان چای را سر کشید و گفت: «نه علیجان. شوخی چیه؟» هنوز حرفشان تمام نشده بود که یکی از همکارها وارد شد. علی یواشکی گفت: «عصری میام خونتون.» عصر همان روز، علی به خانۀ مصطفی رفت. خانه بههمریخته بود. کلی ظرف نشسته توی ظرفشویی تلنبار بود و لباسهای مصطفی روی مبلها پخش بود. علی ناراحت شد و گفت: «این چه اوضاعیه؟! چرا گذاشتی خانومت بره؟» مصطفی درحالیکه لباسها را از روی مبل جمع میکرد جواب داد: «میگه میخوام درس بخونم. نمیخواد خونهداری کنه. دل به زندگی نمیده. من اعصاب ندارم زنم درس بخونه.»
_ خب مگه چه ایرادی داره درس بخونه؟ زندگی اینجور نیست که چندساعته براش تصمیم بگیری. مشکلات خیلی بزرگتر از این سر راهته. واقعا حیفه که زندگیت رو برای این حرفا خراب کنی. همسرت هم مثل تو حق تحصیل داره. تو باید خوشحال باشی که زن فهمیدهای داری.
_ ولی قرارمون این نبود.
_ خب قرارتون این نباشه! فکر کردی اگه زنت تحصیل کنه ضرر میکنی؟ هر پیشرفتی داشته باشه، سربلندیش برای تو و بعدا برای بچههاته. اینطور فکر نکن! همونطور که تو دوست داری توی کارت پیشرفت کنی، تو هم باید به پیشرفت و رشد همسرت اهمیت بدی. برعکس تو، من همیشه مشوق خواهرام بودم. سال گذشته خواهرم زهره کنکور قبول نشد و میخواست درس رو رها کنه. نمیدونی چقدر ناراحت بودم! براش مشاور گرفتم، کتاب تهیه کردم، بهش روحیه دادم. الان هم دانشجو و هم توی یه شرکت مطمئن کار میکنه. از آن روز بهبعد، مصطفی مرحلهبهمرحله با حرفهای علی جلو رفت و بالاخره همسرش را برگرداند. بعد از آمدن همسرش، درحالیکه هیچکس مطلع نمیشد، علی به خانهشان میرفت و دلسوزانه آنها را راهنمایی میکرد. بعد از صحبتهای مفصل، بـالاخـره مصطفی و همسرش باهم کنار آمـدنـد. مصطفی زندگیاش را، تحصیلش را، همۀ چیزهای خوب زندگیاش را مدیون نصیحتهای علی میدانست.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.