در بخشی از کتاب «شب بیقراری من» میخوانیم:
دوسه سال بعد حالوهوای بازی بچهها عوض میشود. دیگر نه خبری از سنگ و گردو و تیلهبازی است، نه کمربند تن کسی را سرخ میکند. توی بیستمتری عباسی کلوپ باز شده. وقت بچهها آنجا میگذرد. هرکسی پولتوجیبیاش را میآورد وسط. بااینحال هنوز رسم مهماننوازی را بلدند. کسی از احمد برای بازی با آتاری پول نمیگیرد. اصرار که میکند، میگویند: تو بعداً پولش رو بده یا اصلاً یه بستنی مهمونمون کن!
کمکم پای آتاری و ویدئو به خانهها باز میشود. مامانها به روضه رفتهاند. یکی از بچهها آتاری دارد. همه جمع شدهاند آنجا. بهنوبت دستۀ آتاری را میگیرند و تنشان همراه هواپیمای داخل بازی بالا و پایین میشود. هنوز نوبت به احمد نرسیده که صدای اشرفخانم را از دم در میشنود که میگوید حاجآقا نیامده و روضه برگزار نمیشود. احمد که میبیند هنوز نوبتش نشده، میزند زیر گریه که من هنوز بازی نکردهام. از آن روز به بعد، قبل از همه نوبت احمد میشود. حسین که مثل همیشه هوای او را دارد، به بقیه میگوید یک ربع اول فقط احمد بازی میکند…
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.