در بخشی از کتاب «ستاره می بارید» میخوانیم:
خداخدا میکردم علی که برگشت خانه حرفی از دعوای عصر نزند که دوباره جرومنجر راه نیفتد. محمد هم از لانهاش بیرون آمده بود و انگارنهانگار. تنباکو خیس کرد و بســاط قلیان عمو را علم کرد. فقط ه وقت چشــمم به چشــمش میافتاد موذیانه لبخند میزد. یحتمل قصد داشت عمو را تک گیر بیندازد و راپرت من و علی را بدهد. عمو لم داد روی همان بالشتی که دو ساعت پیش علی سرش را گذاشته بود روی آن. تا غروب یک ساعتی مانده بود. هم چای و پولکی برایش گذاشتم و هم یک بشقاب خربزه. با آن قلیان شاه عباسیاش فقط چند تا کنیز دوروبرش کم داشت. صــدای در کــه بلنــد شــد قلبــم پریــد تــوی حلقــم. صــدای در زدنــش شــبیه در زدن علــی نبــود. علــی بــا انگشــتر در میزد. ایــن هرکــه بود با کف دســت به در میکوبید.
- کتاب ستاره می بارید به قلم فاطمه سلیمانی
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.