در برشی از کتاب «خداحافظ سالار» میخوانیم:
سه روز از رفتنش به سوریه گذشتهبود. هر روز،دو سهبار زنگزد. احوال بچهها را پرسیدو آخر سر ،تأکید کرد که حتما برای عروسی برادر یکی از دوستانش به شمال برویم. شمال و عروسی برای من و بچههایی که دلمان با حسین بود، زندان به حساب میآمد اما نمیتوانستم حرف و تأکید چندبارۀ او را زمین بگذارم و عملی نکنم. حتما این تأکیدها، علتی داشت که من متوجه آن نبودم. با امین و زهرا و سارا راهی شمال شدیم. همان جمعی که چهار سال پیش در آن شرایط بحرانی به سوریه رفته بودیم. حالا حسین، تنها در سوریه بود و ما بیحوصله و دلگرفته در شمال. امین پشت فرمان بود. زهرا و سارا هم دمق و کم حرف، چپ و راست من نشسته بودند و شاید که نه، حتما به حرفهای روز آخر بابایشان فکر میکردند. حرفهایی که یادش از درون، آتشم میزد و مدام درذهنم تکرار میشد: «این دفعۀ آخره که میرم»، «میرم اما خیلی زودبر میگردم.»، «یک کار ناتمام دارم که بایدتمامش کنم»، «کار از نخوردن قند گذشـته»، «منو پیش دوستان شهیدم، توی گلزار شهدای همدان دفن کنید.» هر چقدر باخودم کلنجار میرفتم،خودم را مهیای رفتن به عروسی نمیدیدم. آخر چه دلیلی داشت که بعد از آن وداع تلخ، از سوریه زنگ بزند و اصرار کند که «برید شمال، عروسی پسر دوستم» و آدرس بدهد و هی زنگ بزند تا مطمئن شود که رفتهایم به عروسی یا نه.
غروب روز سومی که حسین رفته بود، به ساری رسیدیم. شمال سرسبز و همیشه زیبا در هجوم پاییز، رنگ باخته بود و از آن گرفتهتر آسمان بود که در تودههایی از ابرهای خاکستری و سیاه به هم میپیچید که شاید ببارد. به سالن محل برگزاری عروسی رسیدیم.نماز مغرب و عشارا خواندیم و بعد بیحوصله بانگاهمان باهم حرف زدیم،حرفهای بیکلامی که پر بود از یاد «باباحسین.»
- کتاب خداحافظ سالار؛ حمید حسام
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.