در بخشی از کتاب «جشن ستارهها» میخوانیم:
پسرک با التماس دور و بر خودش را نگاه میکرد. سر جایش ایستاده بود. جرئت نمیکرد یک قدم جلوتر برود یا اینکه بخواهد با کسی حرف بزند. هقهق گریههایش بلندتر شد. پشت سر هم میگفت:« بابام رو میخوام! بابا کجایی؟» روی صورتش دست کشید تا اشکهایش را پاک کند. چشمانش را که باز کرد، یک آقایی را روبهروی خودش دید که نگاهش میکرد. با مهربانی پرسید: «پسر عزیزم چی شده؟!» پسرک خیلی آرام گفت: « من گم شدم! بابام رو میخوام! توی صف نماز، کنار بابام بودم. یه کبوتر دیدم و از اون خوشم اومد. راه افتادم دنبالش. الان نمیدونم اینجا کجاست؟»
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.