در برشی از کتاب «تیم سربازها» میخوانیم:
تا به میدان تیر برسیم، سرودهای حماسی میخوانیم و توی سروکلۀ هم میزنیم. همه میخندند. یک آمبولانس با ما آمد و وقتی پیاده شدیم، کنار ماشین ما ایستاد و دو نفر با لباس نظامی از آن پیاده شدند. همه کمی میترسیم. هومن میگوید: «یا خدا! آمبولانس برای چیه؟!» دانا با نگرانی جواب میدهد: «احتمال مجروحشدن هست بالاخره. اینجا میدون تیره!» جلال دنبالۀ چفیهاش را روی شانهاش میاندازد و میگوید: «نگران نباشین. همیشه این آمبولانس میاد. جزو قوانین میدون تیره. شوخیبردار نیست.» بهستون یک، پشتسرهم راه میافتیم و اسلحه میگیریم. بعد به حرفهای آقای همتی و مربی که یک نظامی قویهیکل مهربان است، گوش میدهیم. بیشتر بچهها قبلا آموزش دیدهاند. خشاب میگیریم و توی تپهها، آتشحرکت را تمرین میکنیم. کار سختی است. باید روی زمین بنشیم یا سینهخیز برویم و تیراندازی کنیم تا دستۀ کناری بدوند و جلوتر بروند. بعد نوبت آنها میشود. آنها میایستند و تیراندازی میکنند و ما بلند میشویم و سیمتر جلو میدویم. تیرها مشقی هستند و بیخطر؛ اما در حال پیشروی، اجازۀ تیراندازی نداریم. نفسمان بعد از چند بار دویدن و ایستادن بند میآید. خاک توی حلقم میرود و به سرفه میافتم. مربی که چند نارنجک دودزا میاندازد، وضع بدتر میشود. عقب که میمانیم، مربی با پوتین به پا و کمرمان میزند. غرورم بهشدت جریحهدار میشود. خیلی عجیب است، دلم برای خودم میسوزد و کمی دلگیر میشوم. کسی تا آن روز آنطور محکم به من لگد نزده بود! همهچیز عوض شده است و میفهمیم که جنگ، کار چندان بامزهای نیست. صدای شلیک و نفسنفسزدن و خاک و غبار و فریادهای مربی و بچهها، حسابی هشیارم کرده است. باید مراقب باشیم جلو اسلحۀ دیگران قرار نگیریم؛ چون همان فشنگهای تمرینی هم از فاصلۀ نزدیک خطرناک هستند. دوست دارم دنیا، من را اینجا ببیند. وقتی به او فکر میکنم، قلبم تندتر میتپد. حس شیرینی دارم. قویتر میشوم وقتی به او فکر میکنم. وقتی مادر میخواهد چیزی برای طوبیخانم بفرستد، خودم را مثل فشنگ میرسانم. کمی آب به موهایم میزنم. مادر زیرلب میگوید: «اینقدر رنگبهرنگ نشو!» و روانهام میکند. از خجالت آب میشوم. زنگشان را که میزنم، روی شانههایم دو تا بال درمیآید.
- کتاب تیم سربازها؛ محمدعلی سپهر
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.