گزیدۀ متن:
دوباره دوربین را به چشمم چسباندم. زبانم نمیچرخید بگویم روی شهر کوچک ما که فقط چند ضدهوایی معمولی دارد، یک میگ سی و شش تنی با سه برابر سرعت صوت آمده برای جنگیدن!
توپهای ضدهوایی، ترقتروق میکردند و گلولههایشان، اینطرف و آنطرف میترکیدند، بعد ابرهای سفید دور از جنگنده نقرهای، توی آسمان ردیف میشدند.
بمبها خیلی زود روی شهر افتادند و صدایشان مثل افتادن یک تشت مسی بزرگ توی کوهها پیچد. مادر دستهایش را به صورتش کوبید و گفت: «خیر نبینین! خدا لعنتتون کنه! خونه های مردم بیچاره رو خراب کردین! خیر نبینین!»
زن عمو هم روی زمین نشسته و سرش را توی دستانش گرفته بود. با خودم فکر کردم بعید نیست خانه خود ما بمب خورده باشد!
عمو با عصبانیت دوربین را از دستم گرفت و گفت: «این همه کتاب میخونی، نفهمیدی چه جور هواپیمایی بود؟!
همه با تعجب و نگرانی مرا نگاه کردند، جز دخترعمو. میدانستم دلش نمیخواهد عمو مرا مسخره کند. ناسلامتی، ما شیرینی خورده هم بودیم و عمو روزی پدرخانم من میشد.
زیر لب طوری که خودم بشنوم، ناباورانه گفتم: «میگ بیستوپنج، روباه!»