در برشی از کتاب «با تو باران می شوم» میخوانیم:
اعظم آمد توی اتاق و گفت: «چقدر اینجا سرده، مگه چیزی روشن نیست؟» این را گفت و رفت سمت والور و در حالی که نوک انگشتش را به آن میزد تا گرمایش را امتحان کند، ادامه داد: «باز داره مهمون میآد. حالا این خونه هی پر و خالی میشه! همیشه روزای اول عید اینطوریه، ایندفعه به خاطر اکبر، خیلی شلوغتر از هر ساله.» زهرا لحظهای سکوت کرد و بعد پرسید:«کی داره میآد؟» اعظم گفت: «خونوادۀ قاسم.» با شنیدن اسم قاسم، زهرا آهی کشید؛ «خاله هنوز به نبودن قاسم عادت نکرده.» اعظم نگاه عمیقی به زهرا کرد و گفت: «اولین بار، اون شب دیدیش نه؟» زهرا که انگار در آن لحظه، بعد از دلتنگی و چشم به راهی، منتظر بود کسی پای حرفهایش بنشیند، گفت: «آره، ولی خب اون من رو ندید؛ یعنی اصلا حواسش به این چیزا نبود. اون لحظهای که خبر شهادت قاسم رو شنیدم، دلم خیلی گرفت. یه رو ز بارونی… تا برسم خونه، شبیه موش آبکشیده شده بودم. باورت میشه اون لحظهها رو صدبار مرور کردم تا فراموشم نشه؟» اعظم لبخندی زد و سرش را تکان داد. حرف اعظم، زهرا را برده بود به آن رو زهایی که خیلی هم دور نبود؛ فروردین دو سال پیش. آسمان، مهمان ابرهای تیره بود و قصد باریدن داشت. ولی اینکه چرا دستدست میکرد برای باریدن، معلوم نبود. زهرا با خودش فکر میکرد امروز هم مثل هر روز است؛ اما نمیدانست چرا دلش آرام و قرار ندارد. یاد حرف مادر افتاد که اینجور موقعها میگفت: «انگار دارن توی دلم رخت میشورن!» نشست کنار بخاری. به کتری که انگار داشت مثل حرکت قطار، هلک و هلک میکرد، نگاهی انداخت و با بیحوصلگی برای خودش چای ریخت. هنوز چند لحظهای از آمدنش نگذشته بود که با صدای سرفۀ آقا، رشتۀ افکارش پاره شد.
- کتاب با تو باران می شوم؛ شیرین زارعپور
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.