در برشی از کتاب «اینجا بالای تل، تکفیریها میرقصند» میخوانیم:
حمیدرضــا بــا خنــده بــه بچهها گفــت: «یادش بهخیر! شــهدای زمان جنگ، شب عملیات، زیارت عاشورا و دعای توسل میخوندن و از همدیگه حلالیت میطلبیدن، اونوقت شما نشستید دارید سریال میبینید!» بعد از آن، بچهها مراسم روضه گرفتند و سینهزنی کردند. کسی چه میدانست آخریــن سینهزنیشــان اســت. قبــل از اینکــه حرکــت کنند، ثامنی ســردش بود. حمیدرضا بادگیر آبیرنگش را به او داد. سر شب کمی خوابیدند تا نیمهشب سرحال باشند. قبل از حرکت، ولوله افتاد توی جمعشان. این رو بپوش، اونو نپوش! این جیب خشابتو ببند! اون یکی نارنجک رو بردار! نتیجۀ شناســایی منطقه این بود؛ روســتای هوبر یک تل دارد با ارتفاع حدودا صد متر. مســجد و مدرســه، مکانهای مهم روســتا هســتند. این مســجد را هم، مثل مساجد دیگرشان جامع میگویند. چون تنها مسجد روستاست. خانههای روستا، تعداد کمی هستند با فاصلههای کمی از هم. هوا بهشدت سرد است. از آن سردیهای بهمن که تا مغز استخوان مینشیند. احسان، اورکت پلنگیاش را پوشید. اما مثل همیشه مرتب و منظم نیست. مثل وقتهایی که بچههای لشکر میگفتند: «احسان! دیسیپلین نظامی داره. از بس منظمه.» بــرای اینکــه همدیگــر را بشناســند، هرکــدام یــک بازوبنــد زردرنــگ بــه بازوی راستشــان بســته بودند. نزدیکیهای ســاعت 2 نیمهشــب، چنگیزی شــروع کرد بــه توضیــح دادن عملیــات و توجیــه کــردن نیروها از روی نقشــه. بعد هم جای هرکس را قبل از عملیات، مشخص کرد. مهدی ثامنی احســان، محمود طبق و نیروهای تحت امرش، بالای تل همراه خودم، با چندتا نیروی ســوری روســتا رو زیر نظر داریم. از اینجا راه میفتیــم… ا گــه طرفمــون تیرانــدازی شــد، تــا مــن دســت به تیــر نبردم حــق نداریـد کاری بکنیــد.
- کتاب اینجا بالای تل تکفیری ها می رقصند؛ شیرین زارع پور
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.