در بخشی از کتاب «آن مرد قهرمان» میخوانیم:
یــک روز دشـمـن بــه شـهـر زیــبــای مــهــران حمله کرد. میخـواست به زور آن شـهر را از مـردمش بگیرد و خانههای آنها را خراب کند. بچهها ترسیده بودند. پسربچهها دیگر در کوچهها فوتبال بازی نمیکردند. خبـری از لِیلِی بـازی دختر کوچولوها هم جلوی درِ خانههایشان نبود. از هیچ خانهای صدای خنده شنیده نمیشد. مدرسهها بـسته شدند، چون دیگر جای امنی بـرای درس خواندن نبودند.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.