در بخشی از کتاب داستان جذابِ «آقای تانک و رفیقش» میخوانیم:
فرمانده گفت: «مـا که همیـن یـهساعت پیش تانـکای دشمن رو زدیم.
چطور دوباره سر و کلهشون پیدا شد؟!
مهدیجان، الآن نمیشه نزدیک بشی. از تـانک پیـاده شو و خودت بیا عقب؛ نکنه دشمن بزندت.»
وقتی این صحبت را از فرمانده شنیدم، قلبم شروع کرد به تندتند زدن. آقامهدی جواب داد: «نه، نمیشه، ما به این تانک نیاز داریم. من باید با تانک به عقب برگردم.»
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.