من زینب تو هستم
250,000 تومان
(خاطرات شفاهی خواهر شهید، سعید نامدار فرزانه)
کتاب «من زینب تو هستم»؛ پنجمین کتاب از مجموعه خاطرات شفاهی است. این کتاب از زبان خواهر شهید به روایت زندگی و شهادت شهید سعید نامدار فرزانه اقدم، تخریبچی لشکر 27 محمد رسولالله (ص) میپردازد. در این کتاب عشق، از خودگذشتگی و فداکاریهای خواهری که بعد از شهادت و اسارت برادرانش، زینبوار پای این عشق مقدس خواهر و برادری ایستاد. شهید سعید نامدار فرزانه اقدم، تخریبچی لشکر 27 بود که در 1361 طی عملیات زین العابدین (ع) در منطقه عملیاتی سومارمندلی به شهادت رسید و پیکر شهید بعد از 13 سال به وطن بازگشت.
در برشی از کتاب «من زینب تو هستم» میخوانیم:
اواخـر شـش سـالگی، پـدر و مـادرم، بـا اشـتیاق بسـیار ، قصـد کردنـد مـرا بـه مدرسـه بفرسـتند.بـا شـنیدن ایـن تصمیمشـان، در پوسـتم نمیگنجیـدم و پـز مدرسـه رفتن را بـه طاهـره مـیدادم.بـا غصهدار شـدنش،طاقـت نیـاوردم و دلداریاش دادم و گفتـم:«طاهـره ناراحـت نشـو کـه دلـم میگیـره.عوضـش قـول خواهرانـه مـیدم کـه هرچـی تـو مدرسـه یـاد گرفتـم، بـه تـوام یـاد بـدم. اینطــوری وقتــی مدرســه رفتــی، خیلــی چیــزا رو بلــدی و از همــه جلوتــری. دردوبـلات بـه جونـم آبجـی. بـا دیـدن بـرق چشـمهای طاهـره، قنـد تـو دلـم آب شـد و چشـمهایش را بوسـیدم. رسـتم بـه فکـر فـرو رفـت. تو که فارسی رو خوب بلد نیستی! چجور میخوای با معلم حرف بزنی؟! مگه معلما ترکی سر درنمیآرند؟ خودم بهت یاد میدم. به زینبننه و آقا هم میگم که سعی کنن فارسی حــرف بزنــن. هرچنــد زینبننــه هم مثل توئه. اگه فارســی حــرف بزنیم، بهتــره. اونــم راه میفتــه. آقــا خــوب بلــده. مــن و جلالـم، باهات فارســی حرف میزنیم. خوبه خودتــم حــالا خیلــی خــوب حرف نمیزنــی! دهتــا کلمه فارســی بگی،دوتای دیگهشو ترکی میگی!خندیـد. امـا حرصـش گرفـت و دنبالـم راه افتـاد، تـا مثـلاً بـا ترکـۀ انگـور مـرا بزنـد. ولـی دلـش نیامـد. کبریننــه کــه قضیــۀ مدرســهرفتن مــن را فهمیــد، معتقــد بــود، نیــازی بــه درسخوانـدن نـدارم. امـا بـا دیـدن ذوق و گونههـای گلانداختـهام، آرزوی موفقیــت کــرد و رضایــت داد. دل ننــه بــا رضایــت مادرشــوهرش قــرص شــد. زنعموهایــم هــم سربهســرم میگذاشــتند و میخندیدنــد. از آنجایــی کــه خانــوادهای ســنتی و مذهبــی بودیــم، در آن زمــان، خیلــی ســخت، راضــی بــه مدرســهرفتن دختــران میشــدند. البتــه تنهــا مانــع مدرســهرفتن دختــران، وضعیـت اسـفبار محیـط مـدارس بـود. بـه ایـن خاطـر ، ننـه هنـوز خیالـش راحـت نشـده بـود و از وا کنـش عموهایـم میترسـید. شـب کـه شـد، عموهایـم از ســرکار برگشــتند. ســیفعلیعمو در عیــن عطوفتــش، همیشــه یــک ابهــت خاصـی داشـت.بـا شـنیدن ِ قصـد پـدر و مـادرم بـرای ثبتنـام مـن بـه مدرسـه، ناراحـت شـد و گفـت:«بـا ایـن وضـع مـدارس، نمـیذارم عالیـه بـره مدرسـه. همیــن مونــده کــه دختربچــۀ معصــوم رو بفرســتیم مدرســه!
- کتاب من زینب تو هستم؛ معصومه محمدی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.