حدیث بابا

55,000 تومان

(روایت زندگی شهید علی تورانلو (فرمانده گردان انصار))
«حدیث بابا»؛ به روایت زندگی شهید علی تورانلو، فرمانده گردان انصار لشکر 27 محمد رسول‌الله (ص) در پنج فصل به موضوعاتی مانند:
فصل اول؛ شهادت،
فصل دوم؛ شروع زندگی،
فصل سوم؛ دوباره تهران،
فصل چهارم؛ درگیری‌های داخلی و فصل پنجم به جنگ می‌پردازد.
نویسنده از نحوۀ نگارش کتاب آورده است: برای ترسیم تصویری از زندگی علی، سعی کردم ناظر بی‌طرفی باشم که کارها و رفتارش را گزارش می‌کند، اما برای فهمیدن علی باید زمانه‌اش را دریافت؛ زمان‌های خاص با باورهای قوی. مطرح کردن باورهای زمان جنگ، تصویرهای شخصیتی علی را در قاب ذهن زنده می‌کند. شاید الان بعضی‌ها فکر کنند شوق و اشتیاق آدم‌هایی که در دهۀ شصت به جبهه می‌رفتند و تمام آرزویشان شــهادت بوده، کلیشه‌ای است تکراری. علی، بعضی از مأموریت‌هایش (فتح‌المبین، بیت‌المقدس، سوریه، مسلم‌بن‌عقیل و والفجر مقدماتی) را یادداشــت کرده و تقریبا روز به روزش را شرح داده است. توضیح اغلب عملیات‌ها با استفاده از تلخیص این یادداشت‌ها نوشته شده است و دلیل تغییر لحن متن هم همین است. برای نزدیک کردن خواننده به باورهای زمانۀ علی، سعی کردم او را در دیدن این دست‌نوشته‌های بی‌نظیر سهیم کنم. بنابراین، حال و هوای ایدئولوژی دهۀ شصت کاملا در متن نمایان است.

توضیحات

در برشی از کتاب «حدیث بابا» می‌خوانیم:

ســپاه نیروهایش را به نوبت، برای مقابله با ضدانقلابی که کردســتان را ناامن کرده بود، به این منطقه اعزام می‌کرد. علی همچنان در گردان محمود رفیعی بود. همیشه اطاعت از فرمانده را اطاعت از ولایت می‌دانست و می‌گفت باید از کســی کــه از طــرف ولی‌فقیــه فرمانــده شــده، اطاعت کرد. بــه این اعتقادش، بی‌هیچ ریا و چاپلوسی و از روی باور قلبی عمل می‌کرد. مردادمــاه بــود کــه علــی هــم همــراه یکــی از گردان‌هـا راهی منطقــه شــد. با هواپیما رفتند ارومیه و از ارومیه با یک هلیکوپتر شینوک رفتند مهاباد. یک شــب همان‌جــا ماندنــد و صبــح فــردا گفتنــد دوباره برگردید ارومیــه. فردا بعد از صبحانه، ســوار هلیکوپتر شــینوک شــدند، رفتند سردشــت و در پادگان مستقر شدند. بچه‌ها پرسیدند: «چرا با این روش ما رو اوردید اینجا و از اول یه‌راست نیومدیم سردشت؟» گفتند: «این حرکت تا کتیکی بوده.» قبل حرکت از تهران، به همۀ نیروهای گردان گفته بودند موهای سرشان را با ماشــین صفر بتراشــند و لباس ســربازی خاکی هم بپوشــند. با این ســرهای بی‌مو و ســفید و لباس خاکی کاملا شــبیه ســرباز صفر شــده بودند. حالا دیگر قابل شناسایی نبودند. فرمانده ارتش، به شــوخی به جانشین فرماندهشان می‌گفت: «حاج‌آقا اکبری! ما نمی‌دونیم شما ســربازید، پاسدارید، کمیته‌ای هستید، کوموله‌ای هستید، دموکرات هستید! ارتشی هم که نیستید! ما فقط یک حکم سپاه پاسداران دست شما می‌بینیم. نمی‌دونیم چکاره هستید!» شهر دست حزب‌های کوموله و دموکرات بود. ارتش فقط پادگان کوچکی در اختیار داشت و چندتا پایگاه هم در اطراف داشت. بچه‌های سپاه با این ظاهــری کــه بــرای خودشــان درســت کــرده بودند، برای شناســایی ضدانقلاب توی شهر رفت‌وآمد می‌کردند. راه زمینی به شهر سردشت بسته بود و نمی‌شد برای نظامیان و مردم عادی آذوقه‌ای فرستاد. نیروی ارتش به فرماندهی علی صیاد شیرازی به صورت یک ستون منسجم با امکانات و تجهیزات کامل و نیروهای زبده از بانه راه افتادند تــا راه سردشــت را بــاز کننــد.

  • کتاب حدیث بابا؛ فاطمه وفایی زاده
توضیحات تکمیلی
نام کتاب:

حدیث بابا

نام نویسنده:

فاطمه وفایی زاده

موضوع:

دفاع مقدس/ خاطرات

سال انتشار:

1399

شابک:

978-622-97362-5-8

قطع:

رقعی

تعداد صفحات:

184

نوبت چاپ جاری:

اول/ پاییز 1399

ناشر:

انتشارات 27 بعثت

نظرات (0)

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “حدیث بابا”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *