در برشی از کتاب «حدیث بابا» میخوانیم:
ســپاه نیروهایش را به نوبت، برای مقابله با ضدانقلابی که کردســتان را ناامن کرده بود، به این منطقه اعزام میکرد. علی همچنان در گردان محمود رفیعی بود. همیشه اطاعت از فرمانده را اطاعت از ولایت میدانست و میگفت باید از کســی کــه از طــرف ولیفقیــه فرمانــده شــده، اطاعت کرد. بــه این اعتقادش، بیهیچ ریا و چاپلوسی و از روی باور قلبی عمل میکرد. مردادمــاه بــود کــه علــی هــم همــراه یکــی از گردانهـا راهی منطقــه شــد. با هواپیما رفتند ارومیه و از ارومیه با یک هلیکوپتر شینوک رفتند مهاباد. یک شــب همانجــا ماندنــد و صبــح فــردا گفتنــد دوباره برگردید ارومیــه. فردا بعد از صبحانه، ســوار هلیکوپتر شــینوک شــدند، رفتند سردشــت و در پادگان مستقر شدند. بچهها پرسیدند: «چرا با این روش ما رو اوردید اینجا و از اول یهراست نیومدیم سردشت؟» گفتند: «این حرکت تا کتیکی بوده.» قبل حرکت از تهران، به همۀ نیروهای گردان گفته بودند موهای سرشان را با ماشــین صفر بتراشــند و لباس ســربازی خاکی هم بپوشــند. با این ســرهای بیمو و ســفید و لباس خاکی کاملا شــبیه ســرباز صفر شــده بودند. حالا دیگر قابل شناسایی نبودند. فرمانده ارتش، به شــوخی به جانشین فرماندهشان میگفت: «حاجآقا اکبری! ما نمیدونیم شما ســربازید، پاسدارید، کمیتهای هستید، کومولهای هستید، دموکرات هستید! ارتشی هم که نیستید! ما فقط یک حکم سپاه پاسداران دست شما میبینیم. نمیدونیم چکاره هستید!» شهر دست حزبهای کوموله و دموکرات بود. ارتش فقط پادگان کوچکی در اختیار داشت و چندتا پایگاه هم در اطراف داشت. بچههای سپاه با این ظاهــری کــه بــرای خودشــان درســت کــرده بودند، برای شناســایی ضدانقلاب توی شهر رفتوآمد میکردند. راه زمینی به شهر سردشت بسته بود و نمیشد برای نظامیان و مردم عادی آذوقهای فرستاد. نیروی ارتش به فرماندهی علی صیاد شیرازی به صورت یک ستون منسجم با امکانات و تجهیزات کامل و نیروهای زبده از بانه راه افتادند تــا راه سردشــت را بــاز کننــد.
- کتاب حدیث بابا؛ فاطمه وفایی زاده
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.