در برشی از کتاب «اشک را مهلت ندادیم» میخوانیم:
توی کلاسهایمان سه ردیف نیمکت بود که موقعیت هرکدام حکمتی داشت. ردیف کنار دیوار، مربوط به بچهتنبلها بود و در واقع تبعیدگاه محسوب میشد. وسط هم از اسمش معلوم است که مال متوسطها بود و ردیف سمت معلم هم به خرخوانهای نورچشمی تعلق داشت! همان طور که تصورم را دربارۀ کارکرد مدرسه گفتم، گمان نمیکردم درسی را که داده میشود، باید تمرین و تکرار کرد. توی خانه هم عباس را درحال درسخواندن ندیده بودم. او فقط کتابهایم را داوطلبانه جلد کرد، اما دربارۀ نوشتن و خواندن حرفی نزد. آقا هم فقط اولش طی کرده بود: «شرط ادامۀ تحصیل، قبولی خرداد!» و پیگیر کار نبود. مادر هم کلا و اصولا و دائما کاری به هیچچیز نداشت. اینطور شد که اولین املای کلاسی را معلم به من صفر داد. یک عدد دایرۀ بزرگ با دو خط تیره دو طرفش، برایم مفهومی نداشت. اما پیامدش که انتقال به ردیف کنار دیوار بود، به من فهماند ادم ابُوالبشر برای بازگشت به جایگاه مفت اولیهاش، باید یک عمر تلاش کند؛ همان طور که ننجون توی داستان اخراج ننهبابایمان از بهشت تعریف کرده بود. ترس خانهنشینی باعث شد هر روز بعد از بازگشت از مدرسه و قبل از خوردن ناهار، حتی با لباس فرم و تل روی سرم، بنشینم پای مشق. املای بعدی را با کلی ارتقای رتبه، هفده گرفتم و افتخارآمیز برگشتم سر جایم. اینجا بود که بهواسطۀ همنشینی در یک نیمکت، با «اعظم گرجی» دوست شدم. کلاس اول قبول شدم. البته نه با نمرات بیست! من در حد کفایت درس میخواندم، نه حد اعلا. سال دوم باز خانم فتحاللهپور آموزگار ما بود. آن فتحاللهپور کلاس اول نه، خواهرش. دو خواهر با هم توافق کرده بودند که دانشآموزان را هر سال بین خود تبادل کنند. آن زمان معلمها چنین اختیاراتی داشتند. دوباره سال سوم، فتحاللهپور کلاس اول، شا گردانش را از خواهرش تحویل گرفت. من، اعظم گرجی، صدیقه منتظری و اشرف جعفرزاده یک گروه شده بودیم. اما سال سوم یک مشکل کوچک به وجود آمد، عدم تغییر و دستنخوردگی بچههای کلاس ما در سالهای متعدد، معلمهای دیگر را مشکوک کرده بود. فهمیدند دو خواهر با هم تبانی کردهاند. موشدوانی کردند و کلاسبندیها را به هم ریختند. من و گرجی افتادیم توی کلاس یک معلم درشتاندام نچسب. علاوه بر اینکه سوگوار جدایی از گروه و معلم عزیزمان بودیم، معلم جدید هم همان وز اول تصمیم داشت جلوی در حجله، گربهکشی کند. فرستاد خطکش ناظم را بیاورند. خطکش چوبی با «لبۀ تمامفلزی» که نماد قتلعام بود. همین طور بیدلیل میخواست همه را بزند تا به گفتۀ خودش دانشآموزها گمان نکنند او همیشه همینقدر خوشاخلاق است! کدام همیشه و کدام قدر ؟! هنوز ساعات اولیۀ روز اول مدرسه بود.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.