ستارۀ خلصه
( روایت زندگی شهید مدافع حرم مهدی ذاکر حسینی)
این کتاب به زندگی شهید مدافع حرم مهدی ذاکر حسینی از کودکی تا شهادت میپردازد. نویسنده در فصل اول و دوم به پدربزرگ و مادربزرگها، پدر و مادر شهید پرداخته و در فصلهای بعدی کتاب از بدو ورود مهدی به سپاه پاسداران آغاز میشود. در این فصول، رزمآوریها، مأموریتها، شجاعتها، دغدغهها، خندهها، شوخطبعیها، ازخودگذشتگیها، دوری از دنیا پرستی و چشم و دل پاک مهدی را به روایت بیستوسه راوی به تصویر کشیدهام. گفتههای راویان با دقتی بسیار موشکافانه در انتشارات 27 ذبعثت حقیقت سنجی شده و هیچ خاطرل بدون استنادی در متن کتاب نیست.
همت خمسه، حَوّل…
شب بیقراری من
نام کتاب: شب بیقراری من
زندگینامه شهید مدافع حرم احمد گودرزی
معرفی کتاب: سیزدهمین کتاب از مجموعه مدافعان حرم حاوی روایت زندگی شهید مدافع حرم احمد گودرزی به قلم شیرین زارعپور میباشد. شهید مدافع حرم، سرهنگ پاسدار شهید احمد گودرزی، روز اول فروردین سال ۱۳۵۷ در شهرستان بروجرد به دنیا آمد. وی تابستانها کار میکرد که خرج تحصیلش را دربیاورد و اینگونه کمی فشار را از دوش پدرش بردارد. شهید گودرزی عضو لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) بود که در تاریخ ۱۷ اسفند ۱۳۹۴ در شهر حلب سوریه به شهادت رسید. این کتاب زندگی این شهید یازده فصل، عکسها و اسناد مربوط به شهید گودرزی را شامل میشود.
برشی از کتاب «شب بیقراری من»:
دوسه سال بعد حالوهوای بازی بچهها عوض میشود. دیگر نه خبری از سنگ و گردو و تیلهبازی است، نه کمربند تن کسی را سرخ میکند. توی بیستمتری عباسی کلوپ باز شده. وقت بچهها آنجا میگذرد. هرکسی پولتوجیبیاش را میآورد وسط. بااینحال هنوز رسم مهماننوازی را بلدند. کسی از احمد برای بازی با آتاری پول نمیگیرد. اصرار که میکند، میگویند: تو بعداً پولش رو بده یا اصلاً یه بستنی مهمونمون کن!
کمکم پای آتاری و ویدئو به خانهها باز میشود. مامانها به روضه رفتهاند. یکی از بچهها آتاری دارد. همه جمع شدهاند آنجا. بهنوبت دستۀ آتاری را میگیرند و تنشان همراه هواپیمای داخل بازی بالا و پایین میشود. هنوز نوبت به احمد نرسیده که صدای اشرفخانم را از دم در میشنود که میگوید حاجآقا نیامده و روضه برگزار نمیشود. احمد که میبیند هنوز نوبتش نشده، میزند زیر گریه که من هنوز بازی نکردهام. از آن روز به بعد، قبل از همه نوبت احمد میشود. حسین که مثل همیشه هوای او را دارد، به بقیه میگوید یک ربع اول فقط احمد بازی میکند...
غروب پالمیرا
کتاب «غروب پالمیرا» همهٔ ماجراهایی را که در طول زندگی «علیاصغر شیردل»، پیش تولد تا درگذشت او رخ داده، تشریح کرده است. محبوبه معظمی، نویسندهٔ این کتاب دلیل انتخاب عنوان این کتاب را بیان کرده است؛ پالمیرا یکی از معرفترین شهرهای تاریخی دنیا واقع در شهر تدمر در سوریه است که هر سال میلیونها توریست برای بازدید داشته است. این بنای بینظیر دارای یک میدان بزرگ گلادیاتور و هزار ستون پابرجا بود. در روز درگذشت «علیاصغر شیردل»، این اثر باستانی توسط داعش بمبگذاری و نیمی از این اثر ویران شد. آخرین عکسهای «علیاصغر شیردل» کنار ستونهای بنای پالمیرا است؛ در همان روزی که او و همکارانش در ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۴ برای بازدید از این بنای تاریخی به تدمر رفته بودند. «علیاصغر شیردل» از مهندسان ایرانی بود که برای کمک به رزمندگان موسوم به مدافع حرم به سوریه رفت. او متولد ۳ خرداد ۱۳۵۶ بود. ۸ اردیبهشت ۱۳۸۴ ازدواج کرد و ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۴ درگذشت.
مطالب کتاب حاضر را ۱۳۰ قطعه خاطره از نزدیکان و دوستان «علیاصغر شیردل» تشکیل داده است. پس از آنها، متن وصیتنامهٔ او و اسامی راویان درج شده است. در انتهای کتاب عکسها و اسناد مربوط به این فرد منتشر شدهاند. راویان کتاب پیشرو بر اساس نسبت با «علیاصغر شیردل» عبارتند از پدر، مادر، همسر، خواهران، پسرعمو و همسران خواهران او، خواهرزاده، همکار، همرزمان، دوستان بسیجی و دیگر دوستان.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
«بالاخره نیروهای ایرانی دم غروب رسیدند و دیوار خانه را از درون کوچه کندند و همه افراد توی خانه بیرون نجات پیدا کردند و زیر شلیک تیر و قناسه خودشان را به خانهای دیگر رساندند. حاجحیدر و حاجیونس توی همان خانه بودند. رضا بهمحض دیدن حاجحیدر شروع به گریه کرد و گفت: «پیکر علیاصغر شیردل رو توی پیکاپ جا گذاشتیم.» حاجحیدر رضا را دلداری داد و گفت: «نگران نباش! پیکر رو برمیگردونیم.» دود و شعلههای آتش از جایجای شهر دیده میشد. داعش هرکس را میدید سر میبرید. بدن زنها و کودکان به بدترین شکل سوزانده شده بود.
داعشیها نیروهای تامین سوریه را به خرابههای پالمیرا بردند و در میدان گلادیاتورها ۴۵۰ نفر نظامی و غیرنظامی را کودکان داعشی که لباس نظامی به تن داشتند سر بریدند. صدای وحشیگری بعد از قرنها دوباره در میدان پالمیرا پیچید و صدای نعره مظلومان فضا را پر کرد. ستونهای باستانی پالمیرا را یکییکی بمبگذاری کردند و فرو ریختند. انگار تمام تاریخ تدمر بعد از چندهزار سال استقامت فرو ریخت و غروب پالمیرا از راه رسید.
همه مردم شهر وحشتزده بودند. هرکس به ارتش یا حزبالله و ایرانیها نانی فروخته بود، توسط جاسوسها لو میرفت و سرش بریده میشد. بوی خون، لاشخورها و سگها را به شهر کشانده بود. بچههای ایرانی هنوز نگران پیکر علی بودند. تا چند روز از نیروهای جهادی خبر میگرفتند؛ بعد از چند روز، خبر آمد که پیکاپ را نمیبینند. از در و دیوار تدمر خون میچکید. بین آتش و خون و انفجار اثری از پیکر علی نبود. انگار رفتن او با غروب پالمیرا گره خورده بود.»