در برشی از کتاب پوتین میخوانیم:
علی در حالی که یک جفت پوتین کهنه و کج و کوله توی دستهایش بود خودش را کنار بقیه روی زمین انداخت و به دیوار تکیه زد. همه با تعجب نگاهش کردند. هـوا گرم و شـرجی بود و آفتاب ظهر تابستان پوست آدم را میکند. بچههای گردان انصار همه نو نوار و شاد بودند. لباسهای نظامی نو و پوتینهای براق که بین همه تقسیم شده بود بچههـا را سر ذوق آورده بود. بعضی از لباسهـا گشاد بودند و بعضی از پوتینها زیادی بزرگ. رزمندهها میخندیدند و سر به سر هم میگذاشـتند. عبـاس در حالی که به قیافه غمگین علی نگاه میکرد پرسید، چی شده علی جان؟ پوتین نوها رو چیکار کردی؟ علی به بچهها که حالا سـاکت شده بودند، او و پوتین کـج و معوجش را نگاه میکردند، گفت: چیزی نشده و بعد یکی از پاهایش را توی پوتین کهنه کرد و بندهای پوسیدهاش را بسـت.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.