پرواز تا بهشت
120,000 تومان
(زندگینامۀ شهید دکتر علیاکبر آقابابایی پور)
«پرواز تا بهشت»؛ به بررسی زندگی شهید مدافع سلامت علیاکبر آقاباباییپور میپردازد که در دوران همهگیری ویروس کرونا فداکاری و خدمات بسیاری در خط مقدم بیمارستان انجام داده بود.
دکتــر علیاکبــر آقاباباییپور، یکــی از صدهــا کادر درمانــی زحمتکش بود که در این راه، فدا کاریها نمود و سرانجام مظلومانه به شهادت رسید.
در برشی از کتاب «پرواز تا بهشت» میخوانیم:
استاد کمی دیر کرده بود، همهمهای آرام در کلاس برپا بود. اکبر و دوستانش کنار هم نشسته بودند و حرف میزدند. دخترهای کلاس هم، گروهی نشسته بودند و مشغول صحبت بودند. در این میان، توی ردیف دوم، دختری نشسته بود که داشت چادرش را مرتب میکرد و به حرفهای دوست بغلدستیاش گــوش مــیداد. اکبــر یــک لحظــه او را دیــد. هیچکــدام از دخترهــای کلاس را نمیشناخت و تنها در زمان حضور و غیاب اساتید، اسمهای آنها به گوشش میخورد، اما این دختر، لحظهای توجهش را جلب کرد. چشــمهای مشــکی با ابروهای پرپشــت و کشــیده. نجابت عجیبی داشــت.هر چقدر فکر کرد تُن صدایش را به یاد نیاورد. حتی اسمش را هم نمیدانست. اســتاد وارد کلاس شــد و همه به احترامش از جا بلند شــدند. اکبر ســعی کرد تمرکزش را به کلاس برگرداند. استاد شروع به حضور و غیاب کرد. تک تک نام دانشجوها را خواند و وقتی نام «رویا پورابوالقاسم» را خواند، آن دختر دستش را بلنــد کــرد. ایــن اولیــن چیــزی بــود که او از آن دختر فهمید. اســتاد تدریس را شروع کرد و همه شروع به نتبرداری کردند. غروب بعد از پایان کلاسها اکبر و ســعید به حیاط دانشــکده رفتند. ســعید داشــت در مــورد مبحــث آخــر درس اســتاد صحبــت میکرد، امــا اکبر در افکار خود غرق بود. اکبر کجایی؟ اکبر به خودش آمد و گفت: «حواسم به توئه داشتی میگفتی.» بهتره خودم رو خسته نکنم. اکبر خندید و گفت: «ببخشید جون سعید ناراحت نشو.» چی فکرتو مشغول کرده؟ چیزی نیست. سعید سکوت کرد. میدانست اکبر اهل زیاد حرفزدن نیست و اینطور مواقع باید او را به حال خودش بگذارد. مدتــی گذشــت. اکبــر آن دختــر را زیر نظــر داشــت و از دور رفتــار و حرکاتش را نــگاه میکــرد. دختــری بســیار ســربهزیر بــود. به هیچ پســری نــگاه نمیکرد. دو دوســت صمیمی داشــت که همیشــه با آنها بود. ظهر با آنها به بوفۀ دانشــگاه میرفت و ناهار میخورد. سر کلاس هم کنار هم مینشستند و بعد از کلاس، با هم به خوابگاه میرفتند. جزو شاگردان بسیار خوب کلاس بود و توجهش برخلاف بیشتر دانشجوها فقط به درس بود. حواسش بود که مقنعه و چادرش مرتب باشــد. ظهرها به نمازخانه می رفت، نماز میخواند و اصلاً در حیاط دانشگاه نمینشست. اکبر کمکم موضوع را به ســعید گفت. ســعید کمی مکث کرد و گفت:«دختر نجیب و ســربهزیری هســتش. برو باهاش حرف بزن.»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.