در بخشی از کتاب داستان جذابِ «نگهبان» میخوانیم:
روی سکو لباسها و کلاه آهنی و پوتینهای جلال به چشم میخورد. سعید پرسید: «جلال کو؟» و بعد توی آب را نگاه کرد. چیزی از میان آب گلآلود هور معلوم نبود. سعید در حالی که کلاهش را در میآورد گفت: «توی آب پریده بچه کله شق.» چند رزمنده توی آب پریدند. عمق هور زیاد نبود اما شدت جریان آب و سردی آن کار را مشکل میکرد. سعید چند بار زیر آب رفت و سعی کرد جلال را پیدا کند. زمان به سرعت میگذشت. هربار که کسی روی آب میآمد از بقیه میپرسید: «پیدا نشد؟» و بقیه با دلواپسی جواب می دادند: «نه … باز هم بگردید. زود باشید، خفه نشه.»
چند نفر داشتند آماده میشدند به کمک بقیه بروند که دستی از آن سوتر با یک تفنگ خیس روی آب آمد.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.