در برشی از کتاب «عزیزتر از جان» میخوانیم:
بهمن 1391 تلفنهای پیدرپی آقا ابوالفضل و هربار بیشتر از نیم ساعت صحبت، سکوت و نگاههای پر از حرف آقا ابوالفضل، نشان از رفتن مجدد به یک مأموریت طولانی داشت. وقتی موقع مأموریتهایش میشد، آرامشی عجیب در نگاه و صورت و رفتارش نشان میداد. از این آرامش و سکوت میفهمیدم مأموریتی در پیش است. یک روز که از سر کار آمد، ناهارش را خورد و گفت: «خانومی، کارهات رو بکن بریم بیرون.» آرامش بیش از حدش من را میترساند و دلهرهای به جانم میانداخت. تعجب کردم. این موقع روز، بیرون! حتما میخواهد چیزی برایم بگوید. حتما اتفاقی افتاده که باز بهانۀ بیرون رفتن به ســرش زده اســت. گفتــم: «برا چی بریم بیرون؟» همانطور که کتش را میپوشید، گفت: «بریم هر چی نیاز داری بخری.» دنبالش راه افتادم. رفت پای آینه و شانۀ کوچکش را برداشت موها و محاسنش را آرام و با دقت شانه کرد و گفت: «میخوام برم مأموریت. بریم هرچی نیاز داری بخر. تو که تا وقتی من نباشم در مغازه نمیری.» قول داده بودم تا آخر خط پشتش باشم. نمیدانم چرا دلم گرفت. بیشتر برای دلتنگیهایم نگران شدم. من همسرم را به بیبی زینب (س) میسپردم. اما چیزی که این وسط من را بیشتر رنج میداد، دوری و دلتنگی بود که رنجش را بر دوش میکشیدم و دردش را به جان میخریدم. آماده شدم و به سمت بازار راه افتادیم. هنوز به پارکینگ بازار نرسیده بودیم، همانطور که حواسش به رانندگیاش بود، گفت: «خانومم فقط زود خرید کن تا بریم.» نیاز نبود دلیلش را بپرسم، همیشه میگفت: «من از بازار خوشم نمیآد، چون وضع حجاب بعضی از خانومها رو که میبینم، عذاب میکشم. بعد هم توی این کوچه پس کوچههای بازار که راه میریم، اگه یه سر سوزن حواست نباشه، مدام به نامحرم میخوری و من عذاب میکشم.» همیشه هم چشمان نجیبش زمین را میکاوید.
- کتاب عزیزتر از جان؛ کبری خدابخش
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.