در بخشی از کتاب «عروج از شاخۀ زیتون» میخوانیم:
در همان هنگام از دور دیدیم که میثمی میآید. نیروی توانا و شاخص بچههای اطلاعات بود. دیدیم که تلوتلو میخورد و از صحنه نبرد میآید و سروصورتش به شدت مجروح شده است. خون همۀ صورتش را پوشانده بود و فقط چشمهایش را میدیدیم. از دل آتش بیرون آمده و خودش را به ما رسانده بود. به ما که رسید دیگر توانایی نداشت. روی خاک ریز افتاد. حاج احمد به او گفت: «چه خبر؟ وضعیت جلو چطور است؟» میثمی نتوانست صحبت کند. واقعاً توانایی نداشت و با وضعیت بدی خودش را رسانده بود. اشاره کرد که کاغذی به او بدهیم تا بنویسد. حاج احمد سریع به بیسیمچی گفت کاغذی به او بدهد. میشمی هم شروع کرد دوسه خط درباره وضعیت جبهه و گردان نوشت. حاج احمد هم خواند و توانست دستورات لازم را بدهد تا آنجا از این وضعیت بیرون بیاید.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.